Part 39🌗

12.1K 1.5K 150
                                    

بک اروم عقب رفت و چان گذاشت دراز بکشه ،روش خم شد و مشغول نوازش موهای بک که عرق کرده بودن شد. بک اه ارومی از حس انگشتای چان کشید. با اینکه درد داشت اما خیلی خوشحال بود.

-نمیشه بخوابی...

-خوابم میاد...

بک اروم گفت.

-باید بریم حموم... صبح سختت میشه.

-نمیخوام...ولم کن..

چان خندید.

-نمیشه... الان میام میبرمت.

بک خسته تر از این بود که حرف چان رو تحلیل کنه. پلکاش روی هم افتادن. چان وان رو پر از اب کرد و برگشت تو اتاق. دستش رو زیر بدن سبک بک برد و بلندش کرد. بک چشماش رو باز کرد.

-ولم کن...

واقعا فقط میخواست بخوابه.

چان دوباره خندید.

-ولت کردم خرگوشم... کاریت ندارم که. واسه خودته.

بک بی حال سرش رو تکیه داد به سینه چان. واقعا فکر نمیکرد یه همچین کاری انقدر خسته اش کنه... یعنی همه اینجوری خسته میشدن؟ نکنه بک زیادی شل و ول بود؟ دوباره افکارش جالب شده بودن.

این فکرا چیه داری میکنی بیون بکهیون؟

وقتی که چان اروم توی وان نشوندش و تکیه بک رو داد به سینه خودش بک تازه فهمید منظور چان چی بوده.

دردش کمتر شده بود و حس بهتری داشت. اروم پاهاش رو توی اب وان تکون کوچیکی داد و به موجایی که درست شده بود خیره شد.

چان دستاش رو دور بدنش حلقه کرد و بک رو به خودش نزدیکتر کرد. همیشه بعد تموم شدن یه رابطه دلش میخواست طرف زودتر از جلو چشمش بره چون بهش یه حس پوچی بدی دست میداد اما حالا برای اولین بار خوشحال بود...

شاید علت اش این بود که بک اولین کسی بود که چان از روی عشق باهاش خوابیده بود.

بک به دستاش خیره شد. چان هنوزم بیخیال نشده بود و داشت اروم پشت گردن بک رو میبوسید.

-چرا... چرا فکر کردی بهت دروغ میگم...که همش تظاهر بوده؟

بک بعد از چند دقیقه سکوت پرسید.

با اینکه براش مهم نبود اما میخواست بدونه. میخواست همه فکرای چان رو بدونه. چان نفسش رو بیرون داد. فکر اون گریه های بک که میافتاد حالش از خودش به هم میخورد.

-اولش عصبانی بودم...

چان با ملایمت گفت.

-خیلی عصبانی بودم.. فکر کردم دوستم نداری... اما بعدش فقط نمیخواستم بخاطر من عذاب بکشی.هنوزم نمیخوام بک... فقط مثل همیشه خودخواهم... میدونم قراره بشم اون نقطه سیاه زندگی ات اما نمیخوام مال کس دیگه ای بشی...

••🌘Silver and Silk🌒•• Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz