Part 41🌗

11.9K 1.4K 274
                                    

چان همونجوری که با پا در و باز کرده بود با پا هم بستش رو رفت سمت تخت. بک هنوز لای پتو گم و گور بود و فقط نوک موهاش معلوم بود.

چان سینی رو گذاشت پایین تخت و اروم پتو رو از روی کله بک کنار زد.

دستش رو لای موهاش چرخوند و چند لحظه بهش خیره موند.

-نمیخوای پاشی؟ ظهر شد!

بک دماغش رو کرد تو بالش.

-ولم کن...

نامفهموم گفت اما چان فهمید.

-از وقتی همدیگه رو دیدیم تا حالا ولم کن رو بیشتر از هر جمله دیگه ای تحویلم دادی!

چان اروم خندید.

-چقدرم که تو گوش میدی!

بک غرغر کرد و دوباره چپید زیر پتو.

چان نیشخندی زد.

-میگم این نوتلائه مال کیه؟ من بخورم عیبی نداره؟

چند لحظه اتاق ساکت شد و بعد همونطوری که چان پیش بینی میکرد بک پا شد نشست و پتو رو از کلش پایین کشید.

-مال منه! نخور!

درست عین به بچه رفتار میکرد.

چان شونه ای بالا انداخت.

-فعلا که دست منه!

ذره ای علاقه به شیرینی جات نداشت اما چند وقت بود که بک رو اذیت نکرده بود و دلش واسه کل کل کردن باهاش تنگ شده بود.

بک با حرص نگاش کرد و بعد خیز برداشت که نوتلا رو از دستش بقاپه اما دردی که تو کمرش پیچید مانع شد و دوباره لای پتو وا رفت.

چان با دیدن قیافه اش نیشخند زد.

بک با اخم نگاش کرد.

-ازت متنفرم!

چان خندید.

-دیشب که اینو نمیگفتی!

-اون دیشب بود الان الانه!

-پس دیشب خیلی بهت خوش گذشته بود!

بک چند بار پلک زد و بعد قرمز شد و دوباره پتو رو کشید رو سرش.

-عوضـــــی!!!!

از زیر پتو گفت. چان باز به خنده افتاد.

-بیا بیرون فسقل...

-نمیخوام....

-بیا بیرون دلم واست تنگ شده...

بک زیر پتو خشکش زد. چان لعنتی داشت واقعا با روح و روانش بازی میکرد.

-من که همین جا بودم...

اروم گفت.

-اره اما خواب بودی. من خیلی وقته بیدار شدم...بیا بیرون حرف بزن.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now