چان همونجوری که با پا در و باز کرده بود با پا هم بستش رو رفت سمت تخت. بک هنوز لای پتو گم و گور بود و فقط نوک موهاش معلوم بود.
چان سینی رو گذاشت پایین تخت و اروم پتو رو از روی کله بک کنار زد.
دستش رو لای موهاش چرخوند و چند لحظه بهش خیره موند.
-نمیخوای پاشی؟ ظهر شد!
بک دماغش رو کرد تو بالش.
-ولم کن...
نامفهموم گفت اما چان فهمید.
-از وقتی همدیگه رو دیدیم تا حالا ولم کن رو بیشتر از هر جمله دیگه ای تحویلم دادی!
چان اروم خندید.
-چقدرم که تو گوش میدی!
بک غرغر کرد و دوباره چپید زیر پتو.
چان نیشخندی زد.
-میگم این نوتلائه مال کیه؟ من بخورم عیبی نداره؟
چند لحظه اتاق ساکت شد و بعد همونطوری که چان پیش بینی میکرد بک پا شد نشست و پتو رو از کلش پایین کشید.
-مال منه! نخور!
درست عین به بچه رفتار میکرد.
چان شونه ای بالا انداخت.
-فعلا که دست منه!
ذره ای علاقه به شیرینی جات نداشت اما چند وقت بود که بک رو اذیت نکرده بود و دلش واسه کل کل کردن باهاش تنگ شده بود.
بک با حرص نگاش کرد و بعد خیز برداشت که نوتلا رو از دستش بقاپه اما دردی که تو کمرش پیچید مانع شد و دوباره لای پتو وا رفت.
چان با دیدن قیافه اش نیشخند زد.
بک با اخم نگاش کرد.
-ازت متنفرم!
چان خندید.
-دیشب که اینو نمیگفتی!
-اون دیشب بود الان الانه!
-پس دیشب خیلی بهت خوش گذشته بود!
بک چند بار پلک زد و بعد قرمز شد و دوباره پتو رو کشید رو سرش.
-عوضـــــی!!!!
از زیر پتو گفت. چان باز به خنده افتاد.
-بیا بیرون فسقل...
-نمیخوام....
-بیا بیرون دلم واست تنگ شده...
بک زیر پتو خشکش زد. چان لعنتی داشت واقعا با روح و روانش بازی میکرد.
-من که همین جا بودم...
اروم گفت.
-اره اما خواب بودی. من خیلی وقته بیدار شدم...بیا بیرون حرف بزن.
YOU ARE READING
••🌘Silver and Silk🌒••
Romance📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...