کای زیر چشمی نیم نگاهی به کیونگ که خونسرد و بی تفاوت روی صندلی کمک راننده نشسته بود کرد و نفس صداداری کشید. داشت کم کم به این نتیجه میرسید که هیچی تو دنیا قادر نیست این پسر رو هیجان زده کنه.
-میگم توخودت خسته نمیشی از اینقدر پوکر بودن؟
پرسید و باعث شد سر کیونگ بچرخه سمتش.
کیونگ فقط برای یه ثانیه نگاش کرد و باز چرخید سمت پنجره.
شاید برای کسایی که کیونگ قدیمی رو نمیشناختن باور اینکه یه دوره ای اونم همش میخندید و مثل بقیه بود خیلی سخت بود. خودشم یادش نمیومد قبلا چجوری همچین شخصیتی داشت... هیچی تو دنیا اونقدر خنده دار نبود که بخوای بخاطرش قهقهه بزنی.
-بچه که بودم یه روز بابام تصمیم گرفت عوضی شه...
کای یه دفعه شروع کرد.
-باعث شد یکی از عزیزترین کسام ازم متنفر شه... هنوزم ازم متنفره... فکر میکنه منم یکی مثل بابامم... دلم میخواد بغلش کنم و باز مثل بچگی هام که ازم حمایت میکرد حمایتش رو حس کنم... اما اون قبولم نمیکنه... هر قدمی به سمتش برمیدارم تنها چیزی که نصیبم میشه سردی بیشتره... اما من از رو نمیرم... چون ارزشش رو داره. اون میتونه ده سال اینده هم منو از خودش برونه، من منتظر اون سال یازدهمی که قبولم کنه میمونم...
کیونگ به نیم رخ کای خیره شد. میدونست داره درباره چان حرف میزنه. فقط نمیفهمید چرا داره این چیزا رو به اون میگه.
کای چرخید سمتش.
-حتما داری فکر میکنی خوب اینا به من چه!
چشای کیونگ از زرنگی اش گشاد شد. معلوم نبود بلاخره این بشر احمقه یا باهوش.
روش رو باز چرخوند سمت پنجره.
-خودم بهت میگم چرا...
کای زیر لب گفت.
-همیشه تو زندگی هرکسی یه چیزی هست که ارزش تلاش بیشتر رو داره. یه جایی تو زندگی همه ادما فکر میکنن دیگه نمیخوان ادامه بدن... که دیگه بس اشونه اما یاد یه چیز کوچولو میافتن و پشیمون میشن... چه میدونم... یاد فیلمی که میخوان ببینن و ندیدن... یاد کتابی که میخوان بخونن یا جایی که میخوان بهش سفر کنن... یه عده هم خوشبخترن... چون یاد ادمایی میافتن که میخوان باهاشون وقت بگذرونن... تو خودت نمیدونی اما جز اون ادمای خوشبختی. دو نفر هستن که صادقانه دوستت دارن... اون پسره نکبت و سوهو هیونگ... شاید خیلیا بهت ضربه زدن اما فکر نمیکنی بخاطر اون دوتا هم که شده باید سعی کنی عوض شی و بهتر زندگی کنی؟
کیونگ با حرص لباش رو روی هم فشار داد. از کای حرصش میگرفت چون حرفاش زیادی منطقی بودن و این کیونگ رو اذیت میکرد.
-ببین من مشکلی ندارم تو حالت ازم بهم بخوره چون واقعیت همیشه تلخه و ادما همیشه از اون کسی که عیباشون رو میاره جلو چششون بدشون میاد. اما خیلی احمقی اگه بذاری یه اتفاق بد یا یه ادم بد گند بزنه به کل زندگیت! من بابام اون ادم گند بود... اون موقع بچه بودم کاری نکردم... هنوزم خیلی بچم اما انقدر عقلم میرسه که نذارم یه همچین چیزی ,ادمایی رو که برام مهمن ازم دور کنه.
YOU ARE READING
••🌘Silver and Silk🌒••
Romance📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...