Part 33🌗

9K 1.2K 210
                                    

بک با کم شدن تکون های ماشین فهمید که وایسادن.

دستای هیون مین محکم دور بازوش حلقه شدن و بلاخره چشم بندش رو برداشتن.

-به جهنم اختصاصیت خوش اومدی عروسک!

هیون مین زیر گوشش زمزمه کرد. بک هیچ واکنشی نشون نداد. در ماشین باز شد و هیون مین که از بی تفاوتی بک به ستوه اومده بود چنان با خشونت بک رو دنبال خودش از ماشین کشید بیرون، که بک کم مونده بود با صورت پخش زمین شه.

بدون حرفی دنبال هیون مین کشیده شد و وارد یه خونه مجلل ویلایی شدن. یه راهرو شیک رو رد کردن و به یه سالن بزرگ رسیدن. قلب بک با دیدن ادمی که روی یکی از مبلا نشسته بود تو سینه اش تیر کشید.

-قربان اوردیمش!

هیون مین با افتخار اعلام کرد.

وانگ از روی مبل بلند شد و تبلتی که دستش بود رو ول کرد روی میز. با قدمای بلند اومد سمتشون. بک بی اراده یه قدم رفت عقب که البته هیون مین دوباره محکم هلش داد جلو.

وانگ جلوش وایساد و با چشمایی که برق میزد بهش خیره شد. بک شل شدن زانوهاش رو داشت حس میکرد اما حاضر نبود نشون بده که چقدر ترسیده.

وانگ دستش رو بالا اورد و انگشتاش محکم چونه بک رو اسیر کردن.

-نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم فراری کوچولو!

بک در حالی که به سختی نفس میکشید بهش با نفرت خالص خیره شد.

-این چه نگاهیه؟ دلت برام تنگ نشده بود؟ من که هر روز به فکرت بودم...

وانگ با نیشخند گفت.

بک سعی کرد چونه اش رو ازاد کنه.

وانگ از حرکتش خندید.

-به نظرت چند روز طول میکشه تا حالیش شه اینجا خونه خاله اش نیست؟

خطاب به هیون مین گفت.

هیون مین نیشش از اینکه مخاطب قرار گرفته بود، باز شد.

-اوجش یه هفته اس قربان...

-واسه تهیونگ چند روز طول کشید؟

وانگ با لبخند پرسید.

هیون مین زد زیره خنده.

-اون بچه ترسو سه روزه ادم شد...اما خوب این یکی یکم سرتقه!

-عیبی نداره...وقتی این همه مدت واسه گیر اوردنش صبر کردم میتونم یه کم هم واسه رام شدنش صبر کنم.

بک با گیجی به مکالمه مسخره اشون گوش میداد.

-ازت راضی ام هیون مین! خودت رو بلاخره ثابت کردی...هم انتقام خودت رو گرفتی هم منو به چیزی که میخواستم رسوندی...یادم نمیره.

هیون مین نیشخندی زد.

-در خدمتم قربان.

-من فعلا باید برم. زنم زنگ زده و دخترم یه مهمونی داره که باید حتما شرکت کنم. فردا برمیگردم. این عروسک رو ببر پیش تهیونگ...بگو سر و شکلش رو درست کنه.خودش میدونه چجوری دوست دارم... عین مرده های متحرک شده...خوشم نمیاد. به تهیونگ بگو توجیه اش هم کنه. حوصله تخس بازی ندارم...

••🌘Silver and Silk🌒•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora