Part 46🌗

9.6K 1.2K 235
                                    

تقه ای کوچیکی به در انداخت و بعد اروم وارد اتاق شد. نگاهش روی چان که پشت میزش بود و راوی و چانگسو ثابت موند. یه کم خجالت کشید اما سعی کرد به روی خودش نیاره.

اخه چان انگار قهر کرده باشه برنگشته بود اتاقشون و بک هم خوب قاعدتا نگران شده بود وگرنه عمرا پا میشد بیاد اتاق کار چان و جلو افرادش خودش رو ضایع کنه. چون کلا تازگی ها هرکی بک رو میدید یه پوزخند معنی دار که یعنی میدونم رییس چیکارت میکنه بهش میزد و بک از این متنفر بود.

-چطوری بک؟

راوی با نیش باز پرسید و بک فهمید داره بهش تیکه میندازه که کم پیدا شده اما فقط لبخند نصفه نیمه ای زد.

-خوبم راوی ...تو چطوری؟

-میگذره...

راوی با خنده گفت.

-با دوستت دوست شدم!

در ادامه حرفش گفت.

-دوستم؟

بک همونطور که میرفت سمت مبل پرسید.

-اره ته ته!

بک لبخند زد. خوشحال بود که تهیونگ اینجا داره احساس راحتی میکنه.

-ممنون که هواش رو داری راوی...نگران بودم نکنه اینجا اذیت شه...

-نه بابا مراقبشم...نمیذارم بچه ها هم اذیتش کنن...نگران نباش...تازه رفتم یه سر هم به خونه اش جای خودش زدم وسایلش رو از صاحبخونه اش گرفتم... حس داداش کوچولوها رو به ادم میده.

-مرسی راوی...واقعا نمیدونم چطوری...

-میگم اگه گپ زدنتون تموم شد ما به کارمون برسیم!!!!

چان با اخمای تو هم با یه لحن حرصی گفت. واقعا باز سگ اخلاق شده بود.

راوی تندی خم شد.

-ببخشید قربان.

بک با ناراحتی نگاش کرد اما چان بی حوصله چرخید سمت چانگسو.

-خوب بعدش چی؟

بک با لب و لوچه اویزون نشست روی مبل. چان مسلما میدونست بک اومده اینجا که باهاش حرف بزنه و داشت بهش بی محلی میکرد. چان یه وقتایی از خودش هم بچه تر میشد.

نگاهش روی میز افتاد و اخماش رفت تو هم. بازم مشروب!

چان بهش قول داده بود دست از اینکارا بکشه. اما ظاهرا در غیاب بک بازم کار خودش رو میکرد.

چرخید سمت چان و با اخم زل زد بهش. نگاه چان یه لحظه بهش افتاد و بعد دوباره بی توجه چرخید. بک هوفی کشید و دست دراز کرد چند تا حبه انگور از ظرف میوه های جلوش جدا کرد و چپوند تو دهنش و مشغول ور رفتن با کارتای روی میز شد.

-قربان...به نظرتون بهتر نیست صبر کنیم مشتری های بهتر پیدا شه؟ اخه اینجوری هل هلی زیر قیمت باید همه چی رو رد کنیم....

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now