Part 65🌒

7.7K 1.1K 159
                                    

تقریبا تمام روز رو توی اتاق مونده بود. نمیدونست چرا برای بیرون رفتن مقاومت میکنه وقتی که تمام وجودش رو اون بیرون جا گذاشته .

چان چندباری در زده بود و صداش کرده بود اما توجهی نشون نداده بود. میخواست به خودش و شاید اون ادم بیرون ثابت کنه که دیگه بکهیون قبلی نیست و قوی شده و جلوش کم نمیاره...و هربار به این فکر میکرد یکی تو سرش میگفت "چه اراجیفی" و اعصابش رو به هم میریخت.

نزدیک غروب بود که بلاخره تصمیم گرفت تا ابد نمیتونه این تو بمونه و باید اول اخر بره بیرون. البته گرسنگی یکی از علت های اصلیش بود.

دوباره صورتش رو با اب سرد شست تا پف چشماش کم شه و بعد درحالی که یه نقاب بی تقاوتی به چهره اش زده بود از اتاق خارج شد.

چان روی مبل دراز کشیده بود و به محض باز شدن در از جاش پرید.

بک موفق شد نگاش نکنه و با قدمایی که سعی داشت نلرزن رفت سمت اشپزخونه.

در یخچال رو باز کرد و نگاه اجمالی ای به داخلش انداخت.

تقریبا همه چی توش بود اما بک حوصله اشپزی نداشت. اما به معنای واقعی داشت از گشنگی تلف میشد!

-میخوای غذا سفارش بدم؟

با شنیدن اون صدای لعنتی که یهو سکوت اشپزخونه رو به هم زد انگشتاش روی در یخچال فشرده شدن...حس میکرد حتی نفس کشیدن چان هم مثل اهنربا جذبش میکنه چه برسه به صداش.

بدون حرفی در یخچال رو بست و نون تست و مربا رو گذاشت روی میز. چان تکیه اش رو از دیوار گرفت و روی صندلی روبرویی بک نشست.

بک نگاهش رو روی ظرف مربا و نون های مربعی شکل ثابت نگه داشت. سعی کرد فکر کنه تنهاست و مشغول پخش کردن مربا روی نونش شد اما اینکه زیر اون نگاه سنگین عادی رفتار کنه واقعا سخت بود.

اینجوری نمیشد...تصمیم گرفت بره تو اتاق غذا بخوره.

بسته نون ها رو برداشت و ظرف مربا رو چسبید اما همین که خواست بره سمت در چان جلوش رو گرفت و باعث شد بک یه قدم به عقب برداره. رفت سمت چپ و چان دوباره اومد جلوش و حتی وقتی سمت راست رفت چان باز کارش رو تکرار کرد.

لب های باریکش رو فشار داد روی هم.

-برو کنار...

-کجا برم؟

بک با اخم سرش رو بالا اورد و نگاش کرد. اما خیلی زود از اینکارش پشیمون شد. نمیتونست تو اون چشم ها خیره بشه و تظاهر به بی تفاوتی کنه...اما دلش شکسته بود و میخواست حتی اگه شده برای چند روز چان رو اذیت کنه. یه وقتایی روش های بچگانه تنها چیزی بودکه ادم رو اروم میکرد و الان بک با بچگی تمام دلش میخواست چان رو اذیت کنه.

براش مهم نبود اون این مدته چی کشیده...مسلما به سختی عذاب هایی که بک کشیده بود نبود.

-از صبح تا حالا تو اتاق بودی...همین جا بخور ...کاریت که ندارم...

••🌘Silver and Silk🌒•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora