Part 35🌗

9.7K 1.2K 214
                                    

اتاق تو سکوت مسخره ای فرو رفته بود. یه روز گذشته بود و هنوز هیچ خبری از وانگ نشده بود و با اینکه همه افراد چان بی وقفه داشتن میگشتن هنوز نتونسته بودن محل اقامتش رو پیدا کنن. چان میدونست که بک همچین چیزی نمیخواد اما حاضر بود اونم یکی از افراد خانواده وانگ رو گروگان بگیره تا بتونه بک رو در عوضش پس بگیره. انگار که بک تنها چیزی بود که باعث میشد چان از اون بخش تاریک وجودش فاصله بگیره و حالا که بک رو ازش گرفته بودن اون سیاهی ها داشتن دوباره برمیگشتن .

نگاه نگران سوهو روی چان بود که داشت عین دودکش سیگار میکشید. کل دیشب رو نخوابیده بود و حالا هم فقط منتظر یه خبر بود. در واقع نگاه همه به چان بود با اینکه علنی نبود اما زیر چشمی داشتن نگاش میکردن.

کیونگ با دیدن تلاشای چان و افرادش یه کم اروم گرفته بود. اما جوری که انگار نصف وجودش یه جای دیگه باشه بی قرار بود.

-هیونگ سیگار چهارمت بود!

کای رو به چان گفت. نگاه چان که روی میز ثابت بود چرخید سمتش.

-مرسی خبر دادی...

-نگران تو نیستم ما خفه شدیم.

کای خونسرد گفت و جوابش یه چشم غره از چان شد.

سوهو اگه تو شرایط دیگه ای بودن از دیدن اینکه کای و چان مثل قبل شدن احتمالا از خوشحالی میرقصید اما الان هیچی خوشحالش نمیکرد.

-میگم...خوب اگه جلوی در خونه وانگ ادم گذاشته بودین پس چرا تغییبش نکردن تا ببینن کجا میره؟

کریس پرسید.

چان سیگارش رو فشار داد تو جاسیگاری.

-دنبالش کردن اما عوضی پیچونده...معلوم نشده کدوم گوری رفته...

چان بی حس گفت. حالا که وانگ برگشته بود جایی که احتمالا بک هست نگرانی های چان چند برابر شده بودن. سوختن داشت...کسی که تمام این مدت این همه با احتیاط باهاش برخورد کرده بود حالا تو دستای یکی دیگه...

الان به خوبی میدونست که ذره ای توان دادن بک به هیچ بنی بشری رو نداره. فقط واسه خودش میخواستش...در حدی که دلش میخواست ببرش یه جایی که نگاه هیچکس بهش نیافته...وقتی پسش میگرفت دیگه هیچی مهم نبود...خودخواهی یا غیر خودخواهی نمیذاشت بک از جلو چشمش تکون بخوره. اون مال چان بود و مال چان هم میموند. اگه رسیدن بهش سخت بود مهم نبود چان تا اخرش تلاش میکرد تا لیاقت بودن باهاش رو به دست بیاره...

همه کثافت کاری هاش رو جمع میکرد و بعد با بک واسه همیشه از اینجا میرفت. حتی دیگه بی پول بودنم براش مهم نبود. میتونست عین یه ادم عادی کار کنه! مهم نبود خونه اشون چقدر باشه یا چی بپوشن با بودن خرگوشش هرجا بودن براش بهشت میشد.

فقط پیدا شو لعنتی...

چان داشت به روشن کردن پنجمین نخ سیگار فکر میکرد که در با شدت باز شد و توجه همه رو جلب کرد. چانگسو گوشی به دست اومد تو.

••🌘Silver and Silk🌒•• Kde žijí příběhy. Začni objevovat