با صدای اروم باز و بسته شدن در پلکاش از هم باز شدن. حتی با اینکه روش به سمت دیوار بود با پخش شدن عطر تلخ چان توی اتاق ورودش رو حس کرد و لبخند کمرنگی زد.
با اینکه دعوایی نکرده بودن اما نگران شده بود که نکنه مجبور شه شب همین جا بخوابه...
تخت خیلی کوچیک بود واسه همین وقتی چان کنارش دراز کشید بک ناخواسته یه کم بیشتر به سمت دیوار هل داده شد.
بازوی چان حلقه شد دور کمرش و اون مقداری که هل داده شده بود سمت دیوار دوباره خالی شد چون چان کشیدش عقب.
لبای چان چسبیدن پشت گردنش.
-چرا اینجا خوابیدی خرگوشم؟
چان بعد یه بوسه عمیق پشت گردنش پرسید.
بک نفس ارومی کشید.
-فکر کردم میخوای تنها باشی...گفتم یه کم بذارم بخوابی...حس کردم شاید ناراحت شدی که جلو بقیه اونجوری باهات حرف زدم...
-دیگه از این فکرها نکن...
چان با لحنی که بک اخمش رو توی تن صداش حس میکرد گفت.
-باشه...
اهسته زمزمه کرد.
-یول...؟
-جونم؟
بک لباش رو فشار داد روی هم.
-چیزی شده؟
-نه ؟ چی؟
بک سعی کرد بچرخه سمتش تا چشماش رو ببینه اما چان مانعش شد.
-جا تنگه میافتم پایین!
چان با خنده گفت.
-پس چرا همش یه جوری هستی؟
بک زیر لب پرسید.
چان با محبت دوباره پشت گردنش رو بوسید.
-فقط نگرانم خرگوشم...من عین تو بلد نیستم نگرانی ام رو قایم کنم...فقط همین...رو اعصابم تاثیر میذاره و خودش رو نشون میده.
بک حس میکرد بغض داره خفه اش میکنه چون هیچی نداشت که بگه.
حالا که چان هم یه کم اعلام ضعف کرده بود ته دل بک حتی بیشتر از قبل خالی شده بود.
اونها هیچ نقشه ای نداشتن...فقط یه فرار بچگانه بود و امیدواری به اینکه شانس بیارن.
و هرچی بهش نزدیکتر میشدن بک بیشتر پی میبرد چقدر همه چی غیر ممکنه!
اگه اون نمیومد اینجا چان تو این دردسرا نمیافتاد.
اگه بیون بکهیونی نبود چان لازم نبود همه پلای پشت سرش رو خراب کنه...
چان هنوزم سیلور قدرتمند میموند و کسی هم علیه اش مدرکی نداشت...
بک اومد و ضعیفش کرد و حالا همه چی رو هوا بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
••🌘Silver and Silk🌒••
Romantizm📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...