[زین]:
به سکوت مردم خیره نگاه میکنم!و هیچ!
هیچکس به دیگری نگاهی نداره جز یک نفر و اون باید من باشم
من که با چشم هایی شسته شده از درد به مردمی نگاه میکنم که به تکنولوژی های عجیبشون خیره شدن!
و من همرنگ جماعتم!!
گوشی رو از توی کیفم بیرون میارم وبه عکسی که زمینه گوشی کردم نگاهی میکنم؛عکس یه دریاچه زرد رنگ.
شروع میکنم به نوشتن!
نوشتن کپشن برای یک عکس عجیب[آدم گاهی آنقدر تـنـهـا می شود و با خودش حرف می زند که تبدیل می شود به دو نفر...
✍زین.م]
صفحه گوشی رو خاموش میکنم و از اتاق بیرون میام!!
قطعا این شغل به درد من نمیخوره و من باید خودم باشم نه چیزی که مردم ازمن میخوان
من برای شادکردن دیگران به دنیا نیومدم و بخاطر شاد کردن مردم رویاهامو از دنیا نخواهم برد
و شاید آدمهای داخل اون اتاق مصاحبه بهتر و کارایی بیشتری داشته باشن ...[لیام]:
سکوت خفه کنندست و همچنان منتظر اون در لعنتی ام که باز بشه و این مصاحبه لعنتی تموم شه
انگار که هیچ صدایی جز صدای پای بغل دستی من ک الان درحال رفتنه نمیاد!
انگار که اونم خسته شده
یاشاید به یه قهوه نیاز داره!من هم بهش نیاز دارم
یا شاید بهتره منم برم و یه قهوه بگیرم
از روی صندلی بلند میشم و کیفمو برمیدارم
یه کتاب روی صندلی کنار دستمه !!درست همون جایی که آقای نیازمند قهوه نشسته بود!!
کتابش رو جا گذاشته!
صفحه های کتابو پشت سرهم طی کردم تا شاید چیزی باشع اما هیچ چیز جز یه تاریخ نامفهوم نبود!
نباید هم باشه این که یه فیلم یا داستان نیست !چند قدم برداشتم و دستمو به سمت دستگیره در بردم که در باز شدو آقای قهوه یا شاید یه مرد دیگه روبه روم ایستاد!
و ما از این هماهنگی لبخندی زدیم،کتاب رو توی دستام دید و به سادگی باد اونو پس گرفت و رفت!
به همین سادگی
بدون هیچ دیالوگی یا هیچ تراژدی!بدون هیچ زنجیرهِ داستانی!
بی خوابی های چند روزه باعث این چرند گویی من شده
فقط همین و همین
از پله ها پایین رفتم و صبر کردم تا ماشین ها سرعتشون رو ب حداقل برسونن و منم به کافه روبه رو پناه ببرمپله هارو به آسانسور ترجیح میدم:)
درحال خوردن قهوه عزیزم که بهترین دوستمه،گوشیمو برداشتم و اینستا رو چک کردم!
هیچ و هیچ و هیچ چیز جدیدی نیست!
چندتا عکس از کارداشیان های عزیز،خبرهای جدید،چندتا غذا و،و،و...
صدای صندلی روبه روم گوشمو تیز تر کرد!
اصلا مگه صندلی صدا داره؟قطعاباور داشته باشم یا نه اما آقای قهوه با قهوه روبه روم نشسته و حدس میزنم چشمای من سایز بزرگ تری نسبت به چند دقیقه قبل داره
لبخند میزنه
لبخند میزنم
لبخند میزنیممیگه:ببخش ک مزاحم تنهاییت شدم!
میگم:تنها نیستم
-اوه ببخشید پس من..
+منظورم اون نیست ک با کسی قرار دارم
-پس چی!؟
+خب من الانم قرار دارم ولی مصاحبه کاری
-جالبه که منم قرار دارم
+اره و تو به غیر از قرار یه کتاب هم داری!
-و یه قهوه
ل+درسته؛شما آقای قهوه تشریف دارین.
ز-چی!؟
ل+مهم نیست
ز-و قرار شما هم مثل قرار منه
+از نظر قهوه بله
-و؟
+و از نظر اینکه ماهردو یه شغل رو انتخاب کردیم هم بله
-ولی من نکردم
+پس تو از یه مصاحبه کاری فرار کردی!
-تو نکردی؟
+فرارنه ولی پروازکردم!
-به کجا!
+به کافه ای ک هم قهوه داره هم آقای قهوه
-آقای قهوه!جالبه
+اره.قطعا
یه برگه کوچیک از کیف چرم مشکی رنگش بیرون اورد و با خودکار مشکی چیزی روی برگه نوشت
اونو وسط کتاب گذاشت و با دست اونو به سمت من هدایت کرد
نگاهش کردم
نگاهم کرد
لبخندزد
لبخند زدم
بلند شد
رفت
رفت
و رفت...---------------------
⭕️نوشته اصلیآدم گاهی آنقدر تـنـهـا می شود و با خودش حرف می زند که تبدیل می شود به دو نفر...
برادران سیسترز-پاتریک دوویت
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...