|زین|
ما غرق زندگی شدیم،زندگی خودش مرده بود!
مسیر طولانی تر از انتظار بود
ترس مغلوب بر من؛بیش از پیشگاهی از منِ بی فکر میترسم!
و حالا از چشمهای دلبر!
چقدر دل مرده شده؟یا چقدر با من سرد؟
با من یا برای من؟
نگران بودن اون چشمها برای من چقدر دردناک و فراموش کردن درد از مرگ هم سخت تر!
چشمهای ما همیشه غالب بر لبهای ما بودن!
کاش حنجره پاره کنن؛فریاد بزنن که تاسف از وجودم سرازیره!
من چطوراز نفس کشیدنم غافل شدم؛
خونی که درست توی رگهام جاری بود لبریز شده بود
بی عقل ها در وجودم اعتصاب کردند،مردند و من درست در همین لحظه خودم رو درست در انتهای کوچه پیدا کردم
درست وسط زرهای سرخی که قصد مهاجرت به دست های منو داشتن!
چیدم!
چیدم!
بریدم!
بازهم چیدم!..|لیام|
به پاکت خالی سیگار نگاه کردم!
سیگارهای فراری!
تا چند دقیقه پیش همگی دست در دست بودن و حالا همه رفتن!
انگار مدام جار میزنن؛یا همه یا هیچکس!خسته شدم
خسته از خسته بودن
خسته از زل زدن به پنجره ای که رو به خیابون ما باز بود
خسته از فرار سیگارها،پرواز الکل ها به رگ من
خسته از ترسمن از همه چیز میترسم؛
از اومدنش،از نبودنش
وحالا مرگ آخرین سنگر منه
----ساز دستهام کوک نبود؛چند روزی که بی خبری کشید چیزی ننوشته!
چند روزیه که قهوه از من فراریه
وحالا آشوبم!
انگار چیزی درونم خبر از حمله کلاغ ها میده!راه قلب ها به هم چه رنگیه؟رنگ عشق؟
رنگ عشق چه رنگیه؟رنگ چشمهاش!صدای پای کسی میاد که پله هارو طی میکنه!!
همسایه جدید داریم یا قبلی ها عاشق شدن که دل بریدن از آسانسوری که مهلت خیره شدن نمیده!
هر که بود و هرچه میخواست؛دیگه صدایی از قدمهاش به گوشم نرسید!ناگاه حمله!
صدای درزدن امد و مترسک مرد
با نوک های بلند،کاه درونم رو به زمین
و لباس پاره تنم رو به آسمون انداختن!
پاهای من سست
زانو ها لرزان
چشمها سرخ
دستها حیرانمن چطور کاری رو که محال میدونم انجام بدم!زلزله چشمهای پشت در تا سالها بعد شهر رو خواهد لرزوند!
نمیدونم چی بگم دیگه!
:')
غمتون کم،پائیزتون عاشق،قهوه ها به کام!
💛♥
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...