|زین|:
ساعت ها طی شدن و عقربه روی هشت ایستاد؛عقربه ایستاد و اون روبه روم ایستاد.
دستی به سمتم دراز کرد و لبخندی مودبانه زد
روبه روم نشست و ساکت موند،اونقدر ساکت که قهوه هامون به سردی میرفتن
چرا که نه؛اونم به من خیره میشه گاهی و قهوه رو بین دستاش بیشتر فشار میده
منم همینطور
عطر تلخی به مشامم میرسه که مربوط به غریبه رو به روی منه!عطرش توی رگ رخنه میکنهز-قهوه ها سرد شد
ل-میدونم
ز-میدونم که میدونی
ل-من لیامم،فقط لیام
ز-منم زین مالیکم،و خوشحالم که قراره باهات آشناشم اقای فقط لیام
ل-که اینطور...
ل-منم خوشحالم که کتابتو جا گذاشتیز-چرا باید خوشحال باشی که یه غریبه کتابشو جا بذاره!
ل-چون به خودم اومدم و دیدم توی یه زمان درست یه جای اشتباه بودم و اون جای اشتباه باعث شد که الان جای درستی باشم!
ز-پس به سرنوشت اعتقاد داری؟
ل-گاهی!
ز-ولی تو هنوزم عجیب ترین اتفاق دیروزمی!میتونی بری و با کسی که عاشقشی یه روز خوب رو داشته باشی،میتونی با دوستهات بری بیرون و خوش بگذرونی،میتونی هرکاری غیر از حرف زدن با یه غریبه داشته باشی که تا سرد شدن قهوه ها چیزی نمیگه !
لبخند روی صورت لیام پدیدار شد و صورتش از یه انسان به فرشته تبدیل شد
زیبا و خالصل-چه فکر درگیری داری!ولی چندتا دلیل محکم وجود داره که اینجام؛
قطعا میدونی که آدم باید دوست یا عشقی داشته باشه که باهاش شهرو زیر پا بذاره!نه؟
حالا فکر کن تو تشنه ای و یه لیوان بدون آب داری!
پس دنبال آب میگردی و تو الان آبی!
ولی خب از نوع لیام پسند؛قهوهو دوباره لبخند عمیقی زد و فرورفتگی گونه هاش چنگ میزد!به دلم؟
واقعا این حس ناشناخته رو مدیون سوال خودم بودم و حقیقتا دلم سوال های احمقانه زیادی هست که میخواد بپرسه!حقیقت اینه که من خود اونم،بدون هیچ لیوانی و گم شدم!
رد نگاه لیام دست های منو دنبال میکنه!
امان از این دستها
چه کارهایی که نمیتونن بکن؛قلم رو بردارم و شعر بنویسم
دریا رو،شن های ساحل رو،گوش ماهی ها رو لمس کنم
قلموی رنگ خورده رو طرح کنم،نقش کنم ....
نگاهم به دستاش افتاده
انگشت های کشیده و پوست سفید
نرمی تک تکشون به شکل لمس هوای بدون غباره
ناخن های کوتاه شده که خون زیر تک تکشون جریان داره؛مثل رفت و امد آدمهای کافهل-قدم بزنیم!؟
ز-قدم بزنیم.
|لیام|:
گام های نا همسانش باعث می شد به این فکر کنم که فقط خودم نیستم که گام های ناهمسانی بر میدارم
کندتر از قبل قدم میزدو انگارصدایی از اون بیرون اومد؛بالاخره!ز-هوا زیادی سرد شده
خب اگه من بازی رو شروع کردم پس ترجیح میدم یه فیلم عالی تحویل بدم!
درسته که از حقیقت فاصله زیادی داره؛قطعا این خیابون محل فیلمبرداری نیست و ما هم قطعا بازیگر نیستیم و هیچ کارگردانی وجود نداره!
ولی کی میتونه منکر بازی خوب من بشه!شال گردنم رو دور گردنش پیچیدم!لعنت به تمام بافتنی های دنیا!!!همرنگ چشمهاش بود!
لب ها و بینی همرنگ!!سرخ
چه تضاد رنگ کشنده ای !!
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...