|لیام|
"حقا که لعنت به این سیگارهای نعنایی"
کسی که تشنه باشه باوجود فهم از وجود سراب؛به سمتش پرواز میکنه
درست مثل من؛درست همین لحظه
زین کنار بوته های گل زانو زده بود و من ایستاده بودم!
رنگ چشمهاش قاتل منه
زانو هام شکست،زانو زدم
پلک به پلک بودیم
عطر شیرین دلبرش مشام پر کرد
ما هیچ؛ما سکوت
ما هیچ؛ما نگاه
عطر گل ها پیچیده شده بود؛به سرتا سر ما
هنوز آفتاب به انتهای کوچه رسوخ نکرده بود!
دروغ من درست توی دستهاش بود
لب وا نمیکرد
لب وا نمیکردم
تشنه بودم؛سراب نبود!!!ولی چرا نمی نوشیدمش؟تا مرز سیراب شدن!پلک نمی زد
پلک نمی زدچشمهاش کوزه ای بود که پر میشد و لبریز میشد!بدون شکستن
بدون پلک زدن؛خیره اشک میریخت و من!
من هم همین بودم و بسآینه های مسخره کل شهر رو با دستهام شکستم!آینه های این شهر فقط سو تفاهمن و بس
آینه ما بودیم؛در این دقیقه ها؛در این ثانیهبالاخره رسید
آفتابِ افقی از گوی چشمهای هردوی ما گذشت!
و ما از اجتماع ترسو ها گریختیمپلک زد!!!
ز-"منم دوست ندارم لیام...ازت متنفرم"
و من!؟؟؟؟؟؟بی دفاع ترین لشکر جهان رو دارم،درست مقابل شورش چشمهاش!!!
زیباترین و زیباترین و زیباترین دروغ جهان!!!
اگر قرار بود لحظه مرگ یه چیز عجیب باشه،خالص و عمیق!!اون همین لحظستچیزی درونم آن چنان سیلی محکمی نثارم کردم کرد که تازه فهمیدم کجام!
دل رفت!
دل اومد!
جرأتم منشأی نداشت، خم شدم
چشمهاشو بست!
پشت چشمهاشو بوسیدم
انگشت هام به صورتش که رسید!
جانم بود که برگشت
خیسی صورتش رو خشک کردمل-"منم دوست ندارم زین،هیچوقت"
انگار که من بین بهشت ها گیر کرده باشم،شاید جایی وسط خواب و بیداری؛که انقدر همه چیز حقیقیه
عشق چی میتونه باشه...چه چیزی غیر از این؟
عشق مهمون عجبیه،بی خبر میاد
بی خبر موندگار میشه
به خودت میای و میبینی همه چیز برعکس شده
تو مهمون شدی؛مهمونی که گرفتار صاحبخونه سمجی شده که فقط زور میگه؛
دنبالش برو!
باهاش برقص
تنهاش نزار
براش بنویس
موهاشو نوازش کن
دستاشو بگیر...
مدام این حرفها رو برات تکرار میکنهدرست مثل نصیحت،میخوای گوش ندی ولی مجبور میشی
یه اجبار دلنشین:)دستم رو برید!تیغ گل های کناری
روی ساقه ردی از خونم بود هنوز
گل رو میون دستهاش گذاشتم؛ عجب شاهکار هنری زیباییز-تا آخرش
ل-تا نداره زین
ز-برای ابد؟
ل-برای ابد و یک روز
...و به ساده ترین شکل پیچیده شد:')
چه حسی دارید الان؟'من همونم که قرار بود صبرکنم!!'
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...