|زین|
عشق یعنی...
این جمله ای بود که سالها قبل ازخودم پرسیدم؛بی شک سوال های مهم جواب های جادویی در پی دارند و حالا...
کاملا سادست!
عشق یعنی سرخی گونه های لیام وقتی که میخنده؛چال کنار شکلاتی هاش
عشق یعنی سرخی لب هاش بعد از بوسه های طولانی:لرزش توی صداش
عشق یعنی موج موهای فندقیش؛نرم و لطیف
عشق یعنی عطر موهاش که درست میونشون ریشه زدم؛بوی پرتقال و بابونه،بوی تمشک و وانیلعشق یعنی قهوه خوردن های مدامش؛صبح زود،آخرهای شب
عشق یعنی اخم کردن ها و غرغر کردن های بی فایده ای که برای دلبری میکنه؛چرا اینجا؟چرا اینطوری،چرا این رنگی؟
بمیرم برای کلافگی هاش؟:')
عشق یعنی الان که اینجا ایستاده،درحالی که پلک هاش از شدت کنجکاوی زیر دستهام میلرزه!
دستهامو از روی چشمهای قشنگش برداشتمز-بازشون کن
چشمهاشو درست مثل ماه ها قبل،درست مثل وقتی که درخت های آلبالو رو دید،درست مثل وقتی که اشک چشمهاشو پر کرده بود باز کرد
همون واکنش
همون حالتل-زین اینجا...اینجا فوق العادست!!!خدای من تو دیوونه ای زین؟
تند تر حرف میزد،باشوق،با عشق
ل-دلبرِ لعنتی؛قاتل اهلیِ من
به سمتم دوید!
مثل این بود که درست توی بهترین حالت و حس خوب مشغول دیدن فیلم مورد علاقه م باشم
از قضا اون فیلم عاشقانست
بی هیچ دیالوگیه
و هیچ کارگردانی ندارهاین عطر تو آخر میسوزونه لیام پینِ لعنتی!
جدا شد!
میدونستم!اینجارو میپرسته!
خاطره هارو دوست دارهبه تک تک عکسهایی که ازش گرفته بودم خیره شد!
ل-زین این عکس مال روزیه که منو بردی اونجا؟درخت...
حرفشو بریدم
ز-درخت های تو!اشک شوق چشمهاشو پر کرده بود!
ل-لعنتی اون روز فکر میکردم از درختا عکس میگیری!
دیوونه کننده نیست دریا رو داشته باشی بعد بخوای به یک لیوان خیره بشی!؟
این پسر احتمالا زیبا ترین،دیوونه ترین و بهترین اتفاق عمرمهچشمهاش با شور عکسها رو دنبال میکرد!یا بهتره بگم خاطراتو!
واقعیه...همه چیز در مورد اون واقعیه
لبخندش
اشکش
شور و شوقش
و بوسه هاش!که درست و ناگهانی نصیبم شد:')
چه اتفاقی از این دلبرانه تریک اتاق
عکسهای مدام از سوژه عکاسی زیبای من؛لیام!
شمع ها
عطر بابونه ها،عطر تلخ یارل-اخه اتاقت...
حرفشو بریدم،مثل قاتل جمله هاز-دورت بگردم؛اتاقت نه!اتاقمون
یه جمله برای من و یه جمله برای آقای قهوه!؟
دل هاتون در چه حالن؟
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...