'مخاطب دنیای من'

531 159 32
                                    

|زین|

"اگر میخوای بدونی،نبش خیابون 32 به کتابخونه منتظرته"
این جمله قراره لیامو بیاره پیش من،برای یه حقیقت!
اون جایی رو انتخاب کرد که خودش اونجا نیست،من جایی رو انتخاب کردم که اونجام!
هوشمندانه بود یا زیبا نمیدونم!فقط میدونم میتونم به ازای هر حقیقت کسی رو ببینم که تمام روزم رو زیبا میکنه!
حقیقت اون درست وسط گل ها و من وسط یک عالمه کتاب!
باور نداشتم انقدر غرق این فکر باشم که متوجه صدای در نشده باشم؛اون عطر تلخ همیشگی تلنگری بود برای برگشتن من به حال و حالا
روبه روی من ایستاده با لبخندی سرتاسر راز زیبایی

ل-سلام زین
ز-سلام لیام
ل-خب!
ز-قفسه زرد رنگ،کتاب های تاریخی؛یک مرز

من دقیق تر اون چیزی که باید حقیقتم رو بهش نشون دادم!

|لیام|

گیج نبودم و کتابی که گفت راحت تر از هوایی که نفس میکشم بین دستهام بود!
نگاهی از اون دریافت نمیکردم؛من درست پشت قفسه های بلند حبس شده بودم!جایی که اون هیچ دیدی به من نداشت...
کتاب رو بازکردم؛قلب من این روزا زیاد از حد معمول سریع تر نمیزنه؟
صفحه 71بود و کاغذ تا شده ای درست به چشمهای من خیره بود!
یک تا خورده بود!من 2تا زده بودم
انگار کاغذ برای ثانیه هایی تصمیم به مچاله شدن داشته و بعد پشیمونی!

بازش کردم

"من قبل از چشمهات هم عاشق شکلات بودم"

افتاد!!!
قلبم افتاد
مغزم به همراهش و کتاب به پشتوانه هردو

لعنت به تمام شکلات های دنیا که نفسم رو برید!
صدای کتابی که به زمین خورده بود اکو شد؛توی گوش من

باید میرفتم...باید؛برای نفس کشیدن و حضم
باید میموندم...باید؛برای دیدن نگاهش!چیزی که قلبم هرثانیه برای تملک اون خواهش میکرد
و همین دوراهی تردید به خودی خود دردی بود

کتاب رو سر جاش برگردوندم!انقدر محو جمله اول بودم که فراموش کردم ادامه رو بخونم!!
تبدیل شدم به کسی که برای خودم غریبست...

"صبح دوشنبه بعد؛از میان رمان ها،کیمیاگر"

ذهنم آشوبه؛گاهی توی زندگی انقدر عمیق و طولانی زخم میخوریم که حتی از ناله کردن هم دست برمیداریم؛همه چیز ریتم یکنواخت تلخی به خودش میگیره با نوت های غمگین تر
انگار که نه رفتن و نه اومدن هیچکس این نوت ها رو ذره ای جابجا نمیکنه
آدمهای زیادی میان و هرکس به نحوی یه تکه از وجودت رو میبره و تو محو گوش دادن به همون نت هایی!بدون اینکه بپرسی چرا!؟چرا چیزی از من باقی نمیزارید!
هست و نیست برات مترادف میشن و تو همچنان غرق سکوتی

و الان انگار،انگار حس من شبیه چیزی متضاده!
هنوز همون نت ها درحال نواخته شدن هستن،من گوشه ای خیره شدم و محو گوش دادنم؛درحالی که تمامِ من به غارت تنهایی رفته
و این همون لحظه عجیبه
همون لحظه ای که در باز میشه و کسی با یه تکه بزرگ از قلبم روبه روم ایستاده
'قلبتو بگیر'
ومن صدای اون رو می شنوم!! صدای موسیقی قطع شده و صدای اون جایگزین!

و اون کسی که اومد چیزی رودر من بیدارکرد که باعث خیره نگاه های الان منه...

با حماقت تمام قفسه هارو طی کردم و اون اونجا بود!
پشت همون میزی که چند دقیقه پیش ایستاده بود!
چند دقیقه؟چهل؟پنجاه؟

روی یکی از میزهای مطالعه نشستم و از فاصله ای نه چندان دور بهش نگاه کردم!
خیره؛کاملا خیره
انگار که سعی به فرار از نگاهای من داشت ولی تنها چیزی که  توی ذهنم مرور میشد این بود

"'مخاطب شعرهام برگشته؛ شاعری کنم؟'"

آقای قهوه منو هم آشوب کرده!!:)
صبرم کجا رفته؛نمیدونم!

◾Mr.Coffee◾{Ziam}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora