|لیام|
بارون نم نمک می بارید و مثل نوازش بود؛خنکی قطره ی ریز بارون که تبدیل میشه به خاطره قدم زدن؛اولین قدم زدن!
صدای آرومی رشته افکارم رو پاره کرد!ز-خب تو درحال حاظر چیکار میکنی
ل-کاملا اتفاقی توی خیابون 69 ام با آقای قهوه قدم میزنم
ز-شغلت رو میگم،کاری که دوست داری انجامش بدی!
ل-تو ترسناک ترین سوالات ممکن رو توی یه سوال خلاصه کردی ولی خب...
من اگه شغلی داشتم احتمالا تو اینجا نبودی پس..
خب معمولا شعر مینویسم!ز-فوق العادست
ل-دنیا جای خوبی
برای شاعر شدن نیست.
این بار که برگردم ،
درخت میشم ..*ز-چرا درخت؟
ل-حقیقتا طولانی تر از حد انتظاره...درست مثل قدم زدن ما!
ز-انتهای همین خیابون جاییه که من زندگی میکنم
ل-ما که الان انتهای خیابونیم!
ز-درسته!
ل-و من بهتره که برم
خیره شده بود به شال گردن!انگار که تموم چندین و چند قدمی که زدیم،چند جمله ای که حرف زدیم،عطر بارون و نسیم ملایم همه و همه توی وجود شال گردن رخنه کرده باشه!
دل کند!
شال گردنو به سمتم گرفت و لبخند زدز- تا هستی شاعری کن،شعر بنویس و شعر باش!هنوز تا درخت بودن برای شاعربودن وقت هست!
انگار تمام ثانیه هایی که توی تنهایی به درخت بودن،خاک بودن،یا شاید من نبودن فکر کرده بودم رو سوزوند؛با سرد ترین آب جاری
پشت کرد به من
رفت
رفت و رفت و رفت...
من بودم انگار جاموندم ؛جا موندم بین پلک هاشخیابان71ام،انتهای کوچه تاریک
خیابان71ام،انتهای کوچه تاریک
خیابان 71ام،انتهای کوچه تاریکتکرار و تکرار!
ترس از فراموشی لبهام رو وادار به تکرار یک جمله میکنه!|زین|
باید میفهمیدم شاعره!
غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه
از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد!
از نفس های آروم،قدم های مکث دار!
از انتخاب یک کافه تکراری!
از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم
باید می فهمیدم؛از طرز نگاهش به نم بارونخوبی آدمای غریبه اینه که مجبور نیستن بهم دروغ بگن!
کاش همیشه غریبه بمونیم؛غریبه هایی از جنس آشنا
صدای زنگ تلفنم حکمی برای فرار از افکارم به شمار میرفت؛
ل-حالت خوبه
ز-ممنون،من خوبم
ل-گفتم قبل از اینکه بخوابی شاید به این فکر کنی که چرا درخت؟!چرا خاک نه!آب نه!هوا نه
مادرم عاشق درخت آلبالو بود...
همیشه برای خوابیدن من قصه درخت البالوی حیاط پشتی رو میگفت!اینکه چطور هر ماه آرزو هاش رو با روبان سبز به شاخه هاش می بست
بچه که بودم آرزو داشتم تکیه گاه آرزوهای مادرم باشم؛درخت آلبالو باشم
ولی خیلی زودتر از اونکه تکیه گاه باشم،مادری نبود که تکیه بده!ز-متاسفم...
ل-قبل ترها میگفت که وقتی 12ساله بود با بهترین دوستش هرروز دورغی رو زیر درخت چال میکردن و دروغ هایی که نوشته بودن رو میخوندن،تا حقیقت چیزی باشه که می مونه!
به نظرم شاهد این قصه بودن زیبا ترین چیز ممکنه!تو دوست نداری درخت آلبالو باشی...ز-شاید من اونقدری بهش فکر نکردم که بتونم جوابی بدم ولی قطعا زیباست...
ل-خوب بخوابی
ز-توهم همینطور
و صدای سکوت تنها چیزی بود که شنیده می شد....
و حالا افکارم از ترس سرازیر شده؛نمیتونم یه عکاس بدون سوژه و بدون حقوق باشم
نمیتونم با هنر قبض هامو پرداخت کنم
نمیتونم حتی قهوه بگیرم!
برای زندگی کردن،گوشه این دنیا باید مرد!*مدت هاست که دیگه با کسی درباره پول و هنر حرف نمی زنم.
هر وقت که این دوتا با هم برخورد می کنن،یه جای کار لنگه. هنر رو یا گرون می خرن یا ارزون...!و باز هم پول،اگر پولی نباشه قدم زدن زیر بارون زیبا نخواهد موند؛ترس خیس شدنه که بهت هجوم میاره!
گاهی آدم خسته میشه و تصمیم میگیره!مثل رفت و برگشت به مصاحبه ای که هیچ ارزشی نداره!
ترجیح میدم سخت کارکنم،ظرف های یه رستوران قدیمی رو بشورم
ترجیحم اینه!
تا اینکه از پشت یه میز چوبی مهر تائید به سندهایی بزنم که هیچ حقیقتی رو در بر نگرفتن!|نقل قول از*ناهید عرجونی و*هاینریش بل|
دوسش دارید داستانو؟:)
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...