|لیام|
بی خبری خودش مرگ محضه!
زین امروز بهم زنگ نزده!
دیروز هم...
پناه بردم به نوشتن"دیوانگی چیست؟
بهای فهمیدن آنکه چگونه عاقل تر جلوه کنیم؟
عاقل کیست؟
کسی که دیوانگی نمیکند!"به حال خودم خندیدم؛قضیه چشم به راهی بازهم به سراغم آمده
درست مثل یکشنبه ها!هر یکشنبه
توی چشم به راه بودن سری بین سرها شدم!
خاکستر زیر آتش؛کلبه ای پراز باروتدو روز پیش بهم گفت
-میدونی کدوم یکی از عکسهاتو بیشتر دوس دارم
سرمو بین دیوارهای اتاق که از 'من'پر شده بود چرخوندم.
واقعا نمیدونستم!
به عکسی که گوشه اتاق بود اشاره کرد
-این رو ازهمه بیشتر دوس دارم!تاریک تره،کیفیت کمتری هم داره،میدونم
ولی اینجا عمیق تراز همیشه می خندیدی!درست همون لحظه ای که گفتم دورت بگردم پاپ کرن
این؛ تنها عکس دو نفره ما،یه چیزی دیگست
من دلیل خندهاتمعشق یه طعمه!
درست مثل وقتی که قهوه تلخی رو مینوشی!هیچوقت نمیتونی توصیف کنی که تلخ چیه،چه طوریه!
تو فقط میدونی که تلخه
درست مثل عشق!چیزی که حس میکنی،
درک میکنی و غیرقابل توصیفهو دلشوره!یکی از همون حس هایی که با عشق به قلبت هجوم میاره!
نگرانشم!
جرعت میکنم و تلفن!بوق اول...
بوق دوم...ز-لیام!
ل-زین!ل-زین...حالت خوبه؟
صداش،
حریصانه بود؛به بالش ها چنگ میزد
ترسیده بود؛در اشک خفه میشدز-الان نه لیام...تلفن رو قطع کن!لطفا
انگار که خانواده ناامید بیماری که در من زندگی میکند به صریح ترین حالت ممکن درخواست قطع دستگاه هارو داده باشند
من مرد!
انگارگوشه ای از سنگ قبرسردم نوشته بود
"زمستان شکست و رفت"تلفن رو قطع کردم؛بی هیچ صدایی،بی هیچ سکوتی
انگار برف می باره!برف می باره؟
دستهام سرده؟
دستهاش...زمستان شکست و رفت؟!
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...