|زین|
در زدم!سه ضربه و آروم!
کلید ها بی ارزش و بیهوده ان؛لذت انتظار دیدار چند ثانیه ای،پشت در،چیزیه که بشه ازش گذشت؟
صدای پاهاش اومد!
دل رفت به ناکجا آباد،اینطور که با لبخند پشت در ایستاده بود!
کشیدمش به آغوش!
به آغوش کشیدمش!
مرگ سلول های تنم از استشمام این عطر حقیقتِ محضه!
شک زده شدن درست همین لحظه بود!وقتی دیدم میز شام روبه روی من کاملا دونفره است
با نور
با عشق
با عشق و با نور؛کاملا دونفره!ز-شام درست کردی دلبرک!
ل-گرمش میکنم الان!نمیدونستم کی میای!
حیف این رنگ شوق شکلاتی ها نبود که هدر بره!درست همچین شبی!
ز-باید بریم یه جایی!بریم و برگردیم.
ل-با تو حاضرم برم و بر نگردم زین!
دلبری نکن لعنت به من!دلبری نکن طاقتم طاق شد!
ز-بریم
دستشو گرفتم،گرم گرم بود؛شاید توی رگهاش خون نیست!دریا عبور داره!
پله ها طی شدن،کوچه ها طی شدن،ثانیه ها اما محکوم به ماندگاری!
|لیام|
انگار شهر برهنه بود و ما باران؛می غلتیدیم
روی تن، روی سینه شهر
از کجا رفتن یا چرا رفتن با قهوه هیچ هراسی نداشتم!هیچ هیچ!
حتی بمیرم هم هیچ آبایی ندارمصدای بال فرشتگان عشق،صدای پای ما بود!
ایستاد،ایستادم
تابع تک به تک حرکاتش بودمز-چشمهای قشنگتو ببند
بستم؟
بستم.
گفتم که این تن تابع دلبر و این دل بی هراسِ
صدای زوزه دری قدیمی بود؛باز میشد
دستمو رها نکرد؛با قدم های آهسته به دنبالش کشیده میشدم و هر لحظه دلم آشوب و آشوب تر میشدز-مراقب پله ها باش ماه من
مراقب بودم؛دستهاشو داشتم!از پله ها ترسیدن رذالتِ!
صدای نفس هاش به صورتم،به پلکهام،به وجودم نزدیک و نزدیک تر میشد!
طعم شیرین همیشگی؛نشست!
روی لب هام،روی لب هام، روی لب هام!
بهشت اندازه ما نیست!من فرسنگ ها بیشتر از بهشت رو دارم؛همین لحظه!چشمهامو بوسید!
ز-بازشون کن!
چشم وا کردم!رنگ چشمهاش نابودی من بود!مرگ انتخابی من :')
حواسم پرت چشمهاش بود ندیدم اطرافم غرق بابونه ست،غرق شمع،غرق زین
کاش پروانه بودم!
حواسم پرت عطرش بود،مشامم کورِ کور؛عطر رز هارو چطور حس نکردم!ل-زین!!اینجا..!
صحنه قدیمی تئاتر شهر امشب مهمون شاعرانه ترین نمایش دلبرِ من بودصندلی رو برام عقب کشید؛نشستم
همه چیز چقدر غیرقابل توصیف به جان و دل رخنه میکرد؛
این سالن تئاتر قدیمی رو فراموش کرده بودم؛سالها قبل که سر پا بود یک بار اینجا بودم
حالا دوباره سر پا شده بود؛با وجود زینیک و میز و دوصندلی!
شمع ها;پراکنده! تاریکی رو به انزوا میبردند!
هرچند همه جا در تاریکی فرو رفته بود،جز همین میز
به جز چشمهاش!
دورتا دور من بابونه پرسه میزد،رزهای سرخ غوطه ور بودندصدایی نا آشنا منو به خودش آورد!
تصویری از چهره ای نا آشنا روی صفحه نمایش شروع به پخش شد!
مردی میانسال؛با چشمهایی شبیه دلبر!
گلو صاف کرد؛روی تخت بیمارستان نشسته بود"سلام لیام!احتمالا الان هزاران سوال ذهنتو بهم ریخته
(مکث کرد؛با سرفه هایی خفه شده)
خب من مطمئنم پسرم هیچوقت تا این لحظه از من نگفته
همین لحظه احتمالا من زنده نیستم و حالا در نبود من تو باهام آشنا میشی!
چه بازی ساده و در عین حال پیچیده ای!
چند دقیقه قبل از اینکه این فیلم شروع به ضبط شدن کنه بعد از مدتها زین چشمهاش برق زد؛قابل حدس هم بود!
مثل یه حباب منتظر،تا دستمو سمتش بردم سرریز شد؛
از تو برام گفت!از همه چیزت و تمام لحظه هایی که با تو داشته!
(عمیق و با مهربونی تمام لبخند زد)
پس درست حدس زدی؛منم خیلی وقت نیست که میشناسمت؛هرچند نمیتونم حدس بزنم این ویدیو روکی میبینی!
ولی فقط یه چیزی رو بگم؛اون عاشقانه عاشقته!
(با شوخ طبعی انگار که اخرین حرف زندگیشو بزنه)ولی ازمن نشنیده بگیر!حالا هم احتمالا باهات حرف داره !
فقط همیشه مراقبش باش پسرم؛همیشه"من کی و کجا گم شدم! که خودم رو به مرد روبه رو باختم
کی و کجا گم شدم که غرق در اشک پیدا شدم!
زین به من نگاه دوخت،من به زین؛نمیدونم چطور و چرا،ولی تموم دلیل نبودش رو فهمیدم
چه تلخ پلک میزد
دست به جلو،دستم رو گرفت
به آرومی موج های ساحل،بوسه زد!بوسه به پوست لرزان دستم!بلند شد و رفت به سوی تاریکی پشت شمع ها
صدای موسیقی ملایمی شروع به نواختن کرد و زین بود که از وسط تاریکی پدیدار شد
درست مثل پاکی ناب
درست مثل زیباترین هدیه خالق
درست مثل میشی چشم هاش
قدمهاش رو با نگاه دنبال میکردم؛زین خود شعر بود!
نگاهم به پاهای لرزان دلبر به پایین پاهام رسید!
زانو زد؟
زانو زده بود!!
جعبه کزایی باز و حلقه ای که همیشه درست توی چشمهام موج میزد حالا درست توی دستهای ماه من بود!
ماه من
ماه من
تمام منز-شریک تک به تک زندگی من میشی لیام پین؟حاضری که ثبت بشه،اینکه تو تمام منی؟
و پایان فصل عاشقی:')
هر چقدر سر این پارت گریه کردم همون قدر هم شادم!
این پایانه و در عین حال شروع!
برای بار آخر،با اقای قهوه حرفی سخنی ندارید؟
BINABASA MO ANG
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...