'لبخند بابونه ها'

484 156 32
                                    

|زین|

درست پایین پله ها بودم که صدای سراسیمه لیام منو به سمتش برگردوند
نفس نفس میزد!!

ز-چی شده؟؟حالت خوبه!!
اومد جلو و پالتویی که روی دستش بود و تنم کرد!شال گردن روهم دور گردنم انداخت
دلم رفت برای لبخندش!
ل-دلبرِ سربه هوا؛تو این هوای سرد اینجوری بری بیرون سرما می خوری که!
از ته قلب،از جایی درون تر
خداروشکر کردم که اینجام،که اینجاست
ز-ممنون
ل-جون من و جون تو
به آغوشم کشید
میشد درست وقتی که غرق عطر تلخ اونم
درست وقتی که بین زمین و زمان ایستادم
درست همینجا قلبم از عشق بایسته!!
انگار تمام روزهای قبل از این من،من نبودم!

درست روزی مثل امروز،سرد!!
من میتونستم از خواب بیدارشم؛بی هیچ برق نگاهی!
روحم با بافتنی و لباس گرم!حتی با یک انبار باروت هم گرم نمیشد
پالتویی تن میکردم
از صبح تا تاریکی شفق کار میکردم و وسط خروارها کتاب می مردم!

خسته بر میگشتم و  شامی سرد میخوردم
چند نخ سیگارو قهوه
در آخر از فرط خستگی میخوابیدم
صبح که میشد بازهم همان قصه تکراری
نه بوسه ای،نه آغوشی
نه کسی بود که با طلوع آفتاب رز سرخی میون دستهام بزاره
نه کسی بود که حماسه عاشقی به پا کنه
نه روحی که گر گرفته از عشق
نه کسی که برای ترس از سرما خوردن تو از پله های سه طبقه سراسیمه پرواز کنه
نه عاشقی،نه معشوقی
به قول عشق جان؛نه دلبری!

حالا دلم میخواد بدونم فرق مرده و زنده بودن مگه همین ها نیست:)

اونقدر حالم خوبه که میتونم تا کتابخونه رو یک نفس بدوم...
ولی همین حالا هم به اندازه کافی دیر شده...
                                                 
                                                         ...

ز-ممنون.امیدوارم از کتاب لذت ببرید
به زن جوانی که کتاب رو از دستم گرفت نگاه کردم!
این زن یکی مونده به آخرین بازماندس نگاهی انداختم و به مسیر رفتنش لبخندی زدم
قراره تا دقیقه هایی بعد از این مسیر برم
تاکسی بگیرم
روبه روی خونهء لیام بایستم و به پنجره باز خونه که از پایین نمایی دلبرانه داره خیره بشم؛کاش اونجا ایستاده باشه!
باید براش گل بگیرم!
بابونه دوست داره؟شاید!
رز چطور؟
سفید یا سرخ!!
شاید ارکیده دوست داشته باشه و من ندونم
جلوی گلفروشی پیاده شدم
زنی میانسال مشغول دسته کردن چند شاخه گل رز سفید بود
ز-ببخشید خانوم

-بفرما عزیزم

ز-من یه دسته بابونه میخواستم

لبخند تایید و تأکید زد و مشغول دسته کردن بابونه ها شد...
به مغازه کوچک و روشنی که درست وسطش ایستاده بودم نگاهی انداختم
عطر گل ها مشامم رو نوازش میکرد

نگاهم به گلدون های گوشه مغازه افتاد!
شاید بهتر باشه براش یه گلدون زیبا بگیرم!آبش بده!
مراقبش باشه و چندساعتی برای صرف آفتاب اونو کنار پنجره بزاره
بهش لبخند بزنه و منو مرور کنه...

ز-ببخشید!

بهم نگاهی کرد
به گلدونی که بهم لبخند میزد اشاره کردم!

ز-اینو هم میبرم.ممنون:)

صرفا جهت ابراز ترس این پارت رو گذاشتم؛
من پارت هارو قبل ترها نوشتم پس ردی از ترس نیست!
ولی حالا قطعا ترسم اینه که از اقای قهوه خسته شدید؟؟
اگه خسته شده باشید آقای قهوه میره:')
ساده و آسون!
درست مثل پائیز سال های قبل

-سین

◾Mr.Coffee◾{Ziam}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ