قبل از اینکه شروع کنید عاجزانه خواهش میکنم عمیق بخونید
با احساس و با صبر|زین|
حادثه رخ داد!
خدا رو به روی من ایستاده بود؛چشمهاش به سرخی، لب هاش به کبودی و گونه هاش به سردی میرفت.چشمهاش از حسی ناشناخته لبریز شده بود؛تا مرز ریزش
زل زده بود
خیره بود!
منِ بنده حقیر کاری جز پیروی از اون نگاه داشتم؟
چیزی جز سکوت پرسه نمی زد!درست مثل اون...که حتی پلک هم نمیزد
آیینه رخ نداده بود؛فراتر بود،عمیق تر
قدری حرفها زیاد و احساسات ما مخلوط شده بود که به آخرین پله رسیده بودیم؛سکوت!
کاش درو ببنده!
من در برابر شورش عظیم نگاهش جز لشگری شکست خورده هیچ نبودم!
نگاهش رفت...
سمت من اما پایین تر،پائیز ترل-زین!دستات!!
وای که تمام تنم غرق تمنای وجودش شده بود!
دردهات به جون من که اسممو صدا میزنی!
طوری که هیچکس صدا نزده؛جوری که هیچ وقت نبوده!
دستهام؟شما از دسته گل های دلبری که برای دلبر ناز میکنن بخاطر تیغ هاشون میگذرید؟
به سمت دستهام هجوم برده بود!زانو زده بود!!موهاش دیدم رو محدود کرده بود!چه جنبش ترسناکی!
رزهارو از میون دستهام کشید،ل-زین!!!ببین یا دستهات چیکار کردی!!!
نیم خیزانه خم شدم!من بودم که دستهاشو گرفتم و روبه روی من ایستاد!
حالا حس ها غالب شده بودند
چشمهای دلبر ترس و نگرانی
چشم های من غرق التماس عطر اون!وای از عطر اونتحمل وصبر دروغ محضن!باید پرواز کرد!باید شورش کرد!باید شجاع بود!
و شجاعت من درست در درست ترین وقت ممکن
درست در درست ترین حال ممکن برگشت!گر گرفتم!سوختم!
حریر داغ لب های اون درست زیر لب های من جون میداد! نعره شور سر میداد
زجه میزد!در خودش
از حمله ناگهانی من به سمت این لب ها متعجب که هیچ،حتی حریص هم شده بوددستهای من با ردی از خون عشق گردن دلبر رو نشونه میزد
از گردن به چانه
میان ته ریش مردانه اش
به گونه های گر گرفته رسید
از گونه میان خروار موهای خنک موج دارش؛موهاش دریا بود!اگر به ما بود،بی نفس جان میدادیم؛درست لحظه ای که از شدت بوسه عمیق حتی نفس هم به تنگنا امده بود
و صدای بسته شدن در با پاهای من بود که لرزه به ریشه کل ساختمان زد!
بی هیچ مکثی!بی هیچ ترسی از نفس نرسیدن
طعم لب های یار بود که به خود من تزریق میشد
خون رگ های من که به پوست گر گرفته اوچه هماهنگی خوش رنگی!
باد هم خبر از عشق بازی شبانه ما داشت انگار!
وزید و از میان پرده ها سرک کشید؛انگار میخواست معاشقه مارو نظاره گر باشه!در بوسه قدم میزد!باد با لبهای ما میرقصید و صدای ناله های عمیق دلبر شهر رو به تماشا کشوند
لبهای من می لغزید و میرقصید
روی چانه
روی چال گونه
روی تک تک اعضای لطیف این مرد!این معجزه!حرکت خون داغ،درست در رگهای گرمش که از گردن میگذشت،لب هامو به حیرت برده بود
عطر عشق میداد
دیوار!!
تابلوی اخطار شد!
رقص ما به دیوار خورده بود و دستگیر شدیم!
حقا که تلنگری برای نفس کشیدن شده بود!چند سال در این لحظه ها گذشته بود!
چشمهاشو باز کرد!رنگ شهوت گرفته بود یا عشق نمیدانم!شاید هم من کور بودم!چشمهایش رنگ من رو به خودشون گرفته بودن!
ناخن هام روی پوست لطیفش رد خواهش به جا گذاشت
بِکن! این بار اضافی لباس هارو از دوشت!
تک به تک نه!تمام تمامش رو در ثانیه ای کم!دستهای من بود که از زیر می گذشت و از رو بر می آمد!
و بالاخره پدیدار شد!
آب و آتش
خاک و باد
همگی خلاصه شد!در تن عریان مرد من!
لعنت به تمام تو؛تو تمام زیبایی اروتیک رو در لحظه ای زیر سوال بردی!
ای قسیم و جسیم و نسیم لعنتی!شاید اینجا بهشت باشه!
نه!!!قطعا که نیست!
بهشت درست میون چال گونه عمیق دلبرم خونه کرده!حالا که ردی از شرم لبهاش رو به خنده وادار کردهای تماشاگر احمق!شورش کن!غوغا کن!
انقدر از وجودش بخواه که خودت تموم شی!شب فراموشکار نیست؛زمزمه باد رو فراموش نمیکنه
صدای زوزه تخت خواب رو
رقص ملافه هارو
دردِ آمیخته با لذت
لذتِ آمیخته با عشق
و من!منِ آمیخته با تو!
باکرگی آوارشده بر تن سوزان عشق،کوله بارش را با شوق جمع کرد و پرواز را پیشه کرد!
شب نمرده!باد کور نبود و دیوارها کر نیستند!
این ناله ها تا ابد انعکاسی از دیوار ها خواهد بود!طولانی ترین،سخت ترین و عمیق ترین پارت آقای قهوه بود!
برای سین هم مشکل!
هر کلمه یا آرایه ای رو نفهمیدید بپرسید حتما
اگرهم لذت بخش بود دوباره بخونید:')
به طور اتفاق این پارت بیستم شد!!!سخن آخر؛لمسش کنید!
-سین
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...