|لیام|
به سرنوشت اعتقاد داشتم؟به حادثه ای از جنس سرنوشت؟چرا رفتم و روبه روش نشستم؛همون روز اول!
وحالا کارم به جایی رسیده که به خودم دروغ بگم!
عشق منطق نیست
تمام این سال ها آدم های متفاوتی وارد زندگی من میشدن...
گاهی جسمم رو با تمام وجود از آن خودشون میکردن ولی امان از روحم امان از روحی که زیرین پوستم خوابیده بود!کسی تا بحال اونو دیده یا شنیده؟
گمان نکنم
کسی تا بحال موهای پریشونش رو نوازش کرده؟یا تا بحال از درون لمسش کرده؟
خودم چی؟خودم تا بحال دستی به سمتش دارز کردم؟
تابحال یک دل سیر به آغوش کشیدمش!؟
نه...
ولی حالا!حالا درست وسط ناکجا آباد؛از میون مردم کسی به سمتم اومد!
مثل این می مونه که سراغ یک غریبه رو از من میگیره!
باید میفهمیدم چرا شال گردن به چشمهاش نشسته:)
روحم رو چنگ زد؟با درخت های آلبالو یا پلک هاش؟
لمس ناآگاهانه پوست لطیف اون یا همراه دویدنم میون جنگل آرامش!؟
اون قرار بود بیاد؟ درست وسط کلافگی های من تبدیل بشه به منی نا آشنا؟به عشق در نگاه اول شاید ولی به نگاه اول عاشقی قطعا ایمان دارم!
شال گردن کار خودش رو کرد:)...
|زین|
هشت روز و سه ساعت و بیست و سه دقیقه و هشت ثانیه گذشت
به چشمهام خیره شد!زل زده بود و رفت!!
رفت و بی هیچ صدایی من موندم و کتابی که قرار بود خونده بشه
من موندم و گل های انتهای کوچه که بدون حقیقت موندن!
کیمیاگری که حقیقتی رو نگفت
من آماده بودم!؟ باید میدونستم اون از این جرقه کوچیک احساساتم میترسه!
میفهمه موندن یعنی عاشق شدن من!نمیفهمه؟
پس رفت
رفت و فکر کرد تا چیزی شروع نشده رفتن بهترین کاره!
ولی نه؛عشق ساده تر از سفیدی شروع میشه و پیچیده تر از خاکستری ادامه خواهد داشت
و حالا من عاشقم؟مجنونم؟
من دیوونه ام.
ولی اگه دیوونگی تاوان عشقه،دل من صبوره:)
عکسهایی که جا گذاشته رو شبها به آغوش نکشم چطور نفس بکشم؟
باور بعضی از چیزها چیزی جز عجز و حیرت نداره!
پس قبول کردنشون راحت ترین چیزه!
راحت قبول کن که عاشق شدی!
راحت قبول کن که عاشق میشدی!و راحت قبول کن که عاشق می مونی!
نه هیچ الکلی،نه هیچ سیگاری،نه هیچ آدم جدیدی این مسئله رو تغییر نمیده...به آسمون پوشیده با جامه سیاهی زل زدم؛عطر سیگار ریه هامو پر کرد
عطر تلخ؛چشمهای شیرین،رنگ شکلاتی چشمهای زیباش
من تنها
من تنها و
من تنهاصدای تلفن چیزی روعوض نکرد!من بودم و ماه!
چه عجیبه!تا قبل از دیدن اون فکر میکردم ماه زیباست!:)
حریر تن اون از شب زیباتره...
بچه که بودم فکر میکردم دنیا خلاصه میشه توی اتاقم؛شهرو دیدم!اتاقم کوچیک شد...
|لیام|
چند شب بیخوابی به کنار!
چرا جوابی نداد!؟
صبح شده!من هنوزهم خیره به تلفنم!
اشتباه کردم...
سکوت گاهی از بلند ترین صدا هم بدتره
و این سکوت بین ما گوش هامون رو به کر شدن سپرد؛به قدری که صدامو نشنید!
از پله ها پایین میرم و خاکستری که بین انگشتام میسوزه رو خاموش میکنم
نوبت بعدیه!
لعنت به این سیگارهای نعنایی
باید برم...
به سمت اون باغچه لعنتیِ دوست داشتنی!
اولین باره به فیلمهای دراماتیک غبطه میخورم:)تمام مسیر رد قدم های منه؛با بوی غوطه ور سیگار و لبخند ژکوند الکل
یک قدم
دو قدم
ده قدم...کافی بودبه رو به رو خیره شدم!سیگار افتاد...پاکت سیگار افتاد
بادیدن چیزی که روبه روی منه باید همین میشد
تمام قاصدک های درونم با افتادن سیگار سوخت...حقا که لعنت به این سیگارهای نعنایی!!
خب امروز تصمیم گرفتم که کمی صبر کنم تا کسایی دیگه هم خودشون رو به آقای قهوه برسونن!:')
حس های مشترک لذت بخشه؛میتونید کمکی کنید؟
و اینکه هر دقیقه یک باراز خودم میپرسم
من شخصیت های داستانم یا اونها منن!:')
امیدوارم ناراحت نشید که عقاید و افکارم رو در قالب اونا ابراز میکنم:')
انگار من سیگارم،قهوه ام...:')
خلاصه که خوشحال میشم آقای قهوه رو به دیگران معرفی کنید!
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...