|لیام|:
خیره شدن به تلفنم تنها کاری بود که تمام ساعت های امروزم رو پر کرده بود!
برای منِ فراری از دنیایی پر از مجاز،این که تمام وقت بهش خیره بشم عجیبِ!
اونم بخاطرغریبه ها!
به نظرم غریبه ها کمتر باعث درد و رنج میشن،کمتر عذاب آورن؛اگه آشنا بشن به معنی نزدیکیه و نزدیکی به معنی شناخت و شناخت هدفی برای آسیبه؛پس...
پس انگار منی که مدت هاست از معاشرت مایل ها دورتر سفر میکنم و از مصاحبه کاری به سمت کافه پرواز میکنم، دلم برای یه بازی آشنایی مرموز از نوع قهوه آشوب شده
و انگار که نه؛قطعا تلفن من درحال زنگ خوردنه
با شک جواب میدم.با اطمینان شروع میکنمل+آقای قهوه!
ز-درسته.
ل+انتظار میرفت برای عصرونه امروز صدای شما از پشت تلفن پخش بشه
ز-حقیقتا فکر کردم بهتر باشه امروز عصرانه به جای قهوه،چای میل کنین
ل+میتونه فکر خوبی باشه
ز-آره؟
ل+فردا عصر،جای امروز
ز-فردا صبح،جای امروز
تلفن قطع شد و پشتوانه اون صدای ویبره:
"ساعت8
-آقای قهوه"بلند و با صدا گفتم
"آقای قهوهِ عجیب و غریب"|زین|:
تلفن رو قطع کردم و زیر لب زمزمه کردم
"چه غریبه عجیبی"
و به سرعت براش پیامکی حاوی اسمی که بهم داده بود نوشتم
"ساعت8
-آقای قهوه"تمام طول روز پرسه میزدم؛
از اتاقی به کتابخانه
از کتابخانه ای به آشپزخانه
از آشپزخانه ای به نشیمن
از نشیمنی به....
و ادامه و ادامه و ادامهیک کتاب از یک نویسنده ایتالیایی رو تموم کردم
نصف دیوار اتاق خواب بغل رو زرد رنگ پاشیدم؛بهش زندگی دادم
من و تنهایی باهم فیلم تماشا کردیم و الان یک لیوان نصف شیر گرم روبه روی من درحال سرد شدنه
جالبه!گاهی انقدر عمیق و طولانی تنهایی که دیگه تنها نیستی!
منظورم بودن ونبودن نیست!منظورم تبدیل شدن یک صفت به یک وابستگیه!
طوری که انگار تنهایی تبدیل شده باشه به دوستی که هرگز نداشتی،
غذایی که هرگز نچشیدی
حسی که هرگز نداشتی و صدایی که هرگز نشنیدی!!و من برای ترک تنهایی هنوز آماده نبودم!
اگر این فیلم مورد علاقه من بود ترجیح میدام با یک نامه از تنهایی خداخافظی کنم؟
یا کمی تراژدیک تر؟
در هرصورت اون چیزی که باید اتفاق خواهد افتاد
مثل یک غریبه!دوست؟و من با برداشتن یک کاغذ با دست خط یک غریبه و یک ساعت مشخص که کمی از 10گذشته، با عدد هایی که تبدیل به یک شماره تلفن میشدن از تنهایی خداحافظی کردم!!!
تنها ترک کردن تاریخ با شماره تلفنی نا آشنا!
و حالا کمی از شیر سرد شده رو سر میکشم...
وقت خوابیدن شده؟ساعت8
-آقای قهوه:)سلام :)
خب اول از همه بگم که همه پارت ها همین اندازه یا شاید اندازه پارت اول باشن و بستگی به ماجرا داره
و قطعابیشتر از این نمیتونم طولانی بنویسم چون ارزشی نداره؛سبک این داستان همینه
و البته سبک نوشتن خودم(مینیمال)
درسته که اینا از نوشته های خودم طولانی ترن ولی نمیخوام بیشتر از این از خودم دور بشم و فلان و بهمان:)
به هر حال اگه دوسش دارید بخوندیش!
ولی اگه این مدلی دوست ندارید بیخیالش شید؛بجاش چندتا فن فیک خوب و عادی و باحال و... و صد البته مورد علاقتون بخونید:)♥
-سین
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...