|زین|
آخرین کتاب رو توی قفسه سوم گذاشتم؛بریدن انگشت با کاغذ دقیقا شبیه درد کوچیکیه که تمام روحت رو مثل خوره میخوره و تو حتی اونو نخواهی دید؛برشی عمیق و نازک همراه با سوزشی شدید،بدون هیچ جای زخمی!!
سر تک تک انگشتام سرخ شده!مثل گونه هام،بینی و کف دستهام!
شاید بهترین کار ممکن رو پیدا کردم؛درست وسط میلیون ها اسم و داستان!
درست وسط ورونیکایی که تصمیم به مرگ گرفته!
شازده کوچولویی که عاشقانه عشق میورزه؛به یه گل
یا جاناتان؛مرغ دریایی آزاد...
نمیدونم یا شاید مثل عقاید یک دلقک عاشقبعد از هفته ها،ساعت ها و ثانیه ها،من درست جایی هستم که باید!
از صبح 348تا داستان رو داخل قفسه هایی گذاشتم که از این به بعد محل قرارشونه
حقوق اینجا برای من کافیه!
به هیچ چیز تظاهر نمیکنم!
یکشنبه ها و سه شنبه های تعطیل، و بقیه هفته تمام وقت مشغولم!
همیشه انقدر مشغول نیستم،همیشه هم بیکاری نیست ؛هیچ فنجانی هم هیچوقت خالی نیست!قبض ها پرداخت شدن و انگار من سهمم رو از لبخند بدون ترس به نم بارون گرفتم
ساعت از 9گذشته و باید بگذرم؛از امروز
من آخرین بازمانده از شورش امروزم پس تموم درها رو من میبندم و میرم
تلفنم رو از دیشب چک نکردم!
و پیامی از لیام:"صبح بخیر"
به پیام های قبل تر نگاه میکنم
شب بخیر شب قبل
صبخ بخیر دیروز
شب بخیر
صبح بخیر و....
تا هشت صبح و شب ادامه داره!!هیچ حرفی نزدیم و قطعا توقع جوابی رو داره که باید بدم
با خودش نمیگه هر از گاهی شب بخیر نگم؟صبح بخیر نگم؟
نمیگه نکنه عادتم شه،شبم بخیر نشه یک بار که نگه!
بی فکریه یا خودخواهی،لطفه یا هرچی،به خیره!بدجوری بخیره...|لیام|
شاید ها به طرز فجیعی به ذهنم هجوم آوردن؛
شاید از این منِ لعنتی خوشش نیومد؛کاش من نبودم
شاید حرفهامو دوست نداشت؛کاش فقط سکوت میکردم
شاید فراموش کردم چطور باید با کسی ارتباط برقرار کنم....
شاید،شاید،شاید...صدای تلفنم شایدها رو دود هوا کرد!
ز-گفتم شعرباش،شاعری کن؛خلاصه شد توی شب بخیر های نیمه شبت
صبح بخیر های سر صبحت
جان من که نه جان خودت هر از گاهی نگو؛داستانی میشه که بیا و ببینشورش حس های عجیب پلک هامو سریع تر روی هم گذاشت؛بالرزش دست نوشتم
ل-فردا ساعت8؟
میدونم چرا هیجان و شور به جونم افتاد!یک هفته انتظار برای واکنشی از اون طرف تلفن حاصلش همینه!نه بیشتر نه کمتر
چرا طول کشید!؟ساعت هشتی درکار نیست!
ز-ساعت 8به جا ولی بیا خیابابون 71ام من اونجام؛درخت آلبالو رو هم بیار!
چشم هام خیره شد به دیوار روبه رو!!!درخت آلبالو رو بیارم؟؟
متوجه هیچ کدوم از کلمه های این جمله نمیشدم
یک عمر فکر میخواست؛یک میلیون جوابدوباره به تلفن خیره شدم؛
ز-اینبار شب تو بخیر
بهت زده بودم،پلک نمیزدم
پله ها رو یکی پس از یکی طی کردم و به دفترچه سیاه گوشه میز رسیدم!
یک هفته پیش پسری با چشم های یشمی این منِ نویسنده رو بیدار کرد؛اشتباه کرد؟قلم رو برداشتم
"دوست داشتن زوری نیست!
اختیاری ست ...
اِداری هم نیست،
ساعت کار ندارد، شبانه روزی ست...
خواب و خوراک نمیشناسد ...
شوخی نیست، جدی هم نیست!
یک بازی ست که
بَلد بودن و قاعدهی خودش را
خودش تعیین میکند ...دوست داشتن،
یا هست یا نیست!
حدِ وسط ندارد ..."نفسی از سر ترس بیرون دادم
"و من بی هیچ دلیلی گذروندن تمام وقتم رو با اون غریبه رو دوست دارم"حقیقتا دلسرد شدم؛نمیدونم ادامه بدم یا نه:')
میدونی آدم به انگیزه نیاز داره گاهی:')
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...