|لیام|
از صبح هیاهویی شهرو در بر گرفته!
بعد از بدرقه عاشقی به خودم اومدم؛
چشمهای پف کرده،صدای گرفته
تنم از فرط مستی عطر الکل پس میزنه!
مستی کجا بود؟عشق به رگهام تزریق شده بود!
به خونه نگاهی انداختم...
گرد و غبار پیله بسته؛به تمام وسایل!میز،صندلی
حتی به خودم
لباس های کثیف و تمیز صحنه بعد از جنگ رو تداعی میکرد؛چه چیزی جز این بود
لباس هارو شستم؛باخاطره های تلخ موندگاری که بود
زباله هارو جمع کردم،غبار و گردی که نشسته بود روتمیز کردم
همه چیز اینجا نیاز به نظافت داشت؛حتی من
و حالا من اینجا ایستادم!
درست وسط خونه ای که فرقی با انبار نداشت؛انباری از آشفتگی
حالا همین خونه منتظر عطری آشناست
ساعت از نه گذشته و چشم به راهم
حقیقتا چشم به راهی حس عجیبیه!مثل آذری که تازه به شعله نشسته!
گُر میگیره و آشوب به پا میکنه؛جوان و سرزنده،داغ و سوزنده
و صدای در!!!
چیزی بود که شعله هایی که با آسمون چنگ میزدن رو کوتاه کرد
انگشتام لرزیدن رو شروع کردن
که حالا فقط نوک اونها از زیر آستین هودی گشادی که به تن داشتم،بیرون بود!
نفس عمیق و صدای چرخش دستگیره درسرش به نگاهم متمایل شد!خندید
ز-لیام!چقدر بهت میاد!!:)
به هودی که روی تنم زار میزد و موهام که بعد از دوش گرفتن صاف نشده بود نگاهی کرد
به دستهاش نگاهی کردم!!!بابونه؟؟؟؟
ز-اینا برای توان.
ل-برای من؟؟
انگار که برق چشمهاش کم شده باشهز-بابونه دوست نداری؟:')
ل-دوست ندارم
بعد از دیدن رنگ غم به خودم لعنت فرستادم که چرا الان درست همین لحظه دلبرانه لب به مزاح برداشتم
ل-دوست ندارم زین؛عاشقشونم!!اصلا مگه از بابونه دلبر تر هم هست
خندید!کاش برای این خنده بمیرم
ز-آره!تو!
دلم رو برداشت و باخودش برد!!!لعنت به صدای عمیقش که تا قعر وجودم رو میلرزونه
اصلا چنددقیقه شد که جلوی در ایستادیم و بهم زل زدیم!!!!
ل-زین بهتر نیست بیای داخل؟
لحنم درست مثل حالم شادِ شاد بود
انگار که به خودش اومده باشه گل هارو بهم داد و با لبخند رفت داخل!
درو بستم و هنوز از مسیر ورود پشت به من بود!
گل هارو روی میز و با سرعت ولی بی صدا دستشو کشیدم و به آغوش کشیدم!
بی هوا به آغوش کشیدنش؛بی هوا عطر موهاشو به صورتم زد
بی هوا خندیدم
بی هوا لرزیدم
بی هوا بمیرم کاش!زمزمه ای کرد:
"تا حالا هیچی مثل آغوشت، خوبم نکرده" :)
بازوهاش هر لحظه قوی تر میشد و من هرلحظه ضعیف تر!
ضعیف در برابر عشق!؟
دنیا نویسنده فوق العاده ایه...
درست وقتی که هیچ چیز قرار نیست تغییر کنه
درست وقتی که از قدم زنی های نیمه شب هیچ حاصلی نداری!
درست همون لحظه
از فریبنده ترین راه ممکن نقطه ضعفی رو به زندگیت گوشزد میکنه!"کاش همه نقطه ضعف های جهان مثل تو زیبا باشن زین مالیک"
هیچ ندارم که بگویم:')
YOU ARE READING
◾Mr.Coffee◾{Ziam}
Fanfictionباید میفهمیدم شاعره! غرق شعر بود،غرق جزئیات!غرق حس عاشقانه از طرز نگاهش به قهوه ای که به سردی میرفت،از عطر تلخی که شال گردنش به شاهرگم تلقین میکرد! از نفس های آروم،قدم های مکث دار! از انتخاب یک کافه تکراری! از جمله های کوتاه ولی تا عمق وجود؛نامعلوم ...