'حقیقتِ خودکشی'

545 158 35
                                    

|لیام|

ل-هر روز بیا!هرروز برو!تو اونی بودی که ما رو غرق درخت حقیقت کردی،نکردی زین؟پس بیا حالا که تبدیل شدیم به غریبه های آشنا پس واقعی باشه؛ بدون دروغ!نمیشه هرروز به درخت آلبالو سر بزنیم ولی شهر مال ماست!شهر زیر سرما میخوابه...
پلک زد
لب گزید
گوش داد
خندید
فهمید
و همین برای مردنم کافی بود!
همین برای ادامه کافی بود!
تمام روز خندید؛دلم ریخت
خندیدم؛سرخ شده
به چشمهاش خیره شدم؛به چشمهام خیره شد،دوربین رو برداشت و عکس گرفت!
از من!؟؟
شاید از درخت ها بود!
تمام روز موسیقی آرامش پخش میشد
صدای سکوت حاکم بود و الهه التیام کنارم قدم میزد
با پای برهنه زمین رو لمس کردیم
آسمون زیر پاهامون و باهامون بود!:)
انگار قبل ترها مرده بودم و حالا نفسم هوا شد
غروب خورشید رنگ هرروز و حس امروز رو به خودش گرفته بود

امروز فهمیدم آدم برای خودکشی نیازی به خروارها قرص نداره،سمی نیاز نیست
نه طنابی لازمه نه تیغی؛فقط کافیه بعد از یه فرار خودت رو برای مدت طولانی حبس کنی؛فرار از هرچیز لذت بخشی که وجود داره و از قضا توی جزئیات خلاصه میشه...اونوقته که تو مردی!
خودکشی ترحمی و من امروز برگشتم!به من؟به زندگی.

...

ل-ممنون بخاطر هدیه امروزت؛زندگی بود
ز-حتی جبران شب بخیر های هرشب هم نبود:)

کاغذی از توی کیفم بیرون اوردم و چیزی نوشتم؛به سمتش گرفتم

ل-این اولیشه...رفتم بازش کن

بی هیچ حرفی و هیچ واکنشی جز گرفتن برگه ای که تا کرده بودم،پیاده شدم
یک قدم به جلو

ز-شب بخیر لیام

برای اولین بار عاشق اسمم شدم

ل-شب بخیر قهوه دلنشین!

|زین|

نیم ساعتی میشه که خیره شدم؛به کاغذ تا شده ای که تا الان باید باز میشد
میدونستم که این تکمیل کننده حرفهای صبح اونه

بازشد:)

"این اولین شروعه؛من عاشق شلوغی اطرافمم
اگر دنبال بعدی هستی؛ چهار روز دیگه،سه خیابون پایین تر خونه خودت،ساعت 10و نیم شب،
انتهای کوچه و درست وسط گل های سرخ"

پس این اولین دروغ بود! مجنونِ تنهایی:)

درسته که دیروز پارت امروز رو گذاشتم
ولی به هرحال:)
امیدوارم لذت ببرید♥💛
دیالوگی هست که دوسش داشته باشین؛توی این 8تا پارت؟

◾Mr.Coffee◾{Ziam}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora