'شکلات'

560 176 37
                                    

|لیام|

ز-چشمهاتو ببند
انگار که به یه دیوونه گفته باشن بمیر
چشمهامو بستم؛انگار که چشم های بسته به دنیایی راه داشت که نمیشناختمش
وقتی یکی از حواسم رو از دست بدم،بقیه قوی تر میشن
حالا من دقیقا همونجایی ام که باید.
صدای نفس هاش حالا با دقت به گوش میرسه؛دقیق و نامنظم،بلند و کوتاه
صدای ضربه کوتاه و هرازگاهی انگشت های کشیده!به زانوی خودش
نعطرموهاش که تازه از میون عطر تنش به مشامم غوطه ور میشه...
گیر کردم بین حس عجیبی که بهم میگه کاش کور بودم
ولی محاله بخوام؛محال!!
چشم هاشو نبینم محاله!

ز-باز نکن،تا وقتی که نگفتم
تازه به تن صدای عمیقش دقت کردم.
برد!دلم رو؟
ایستاد!ماشین
و صدای در پرده گوشم رو نوازش کرد!
من هنوز هم باید با چشمای بسته حسش کنم؟
همه چیز و همه چیز توی ذهنم به هم ریخت و این شورش ادامه داشت
ادامه داشت تا...
انجماد خونم،سکوت ضربان قلبم و حس مرگ تلقینی

دستهاش دستمو گرفت!!!
دستهاش دستمو گرفت؟؟
دستهاش دستمو گرفت.

ز-بیا،همراه من ولی چشمهات رو باز نکن

|زین|

خدا میدونه چه آشوبی به پا شد؛دلم آشوب،ذهنم آشوب...
احساس ضعف کردن دارم
از اعتراف نیمه راه
از چشم هایی که بستم
از دست هایی که گرفتم و از معجزه ای که کنارم ایستاده
با چشم بسته،دستی که میفشارم و عطر تلخی که زده!
کافیه!چشمهاش برای منظره اضطراریه!

با شجاعت،با ذوق
-بازشون کن!

پشت پلک هاش میلرزید و باز شد؛عاشق شکلات شدم
بهت زده با هاله ای براق  که چشمهاشو پر کرده بود خندید
این خنده تلافی کارم بود!محاله؛این فقط زیبایی عمیق و خالصه
کاش تموم نشه
با لبخند شوق و چشمهای براق

ل-درخت های آلبالو!
ز-درخت های آلبالو.

ل-زین...من ممنونم

باید فریاد میزدم!اسم خودم رو بعد از چندین و چند ماه شنیدم!
از میون لب هایی که با شوق باز شدن!

|لیام|
و الان  تنها وقتی بود که مطمئن بودم،از چیزی که میخوام.
وقت شکستن شیشه الانه.درست همین لحظه ناب

و برای بار دوم:

ل-زین

ز-جانم...

...

شاید؛فقط شاید نتونستم فردا پارت جدیدو بزارم:)
پس چون از قبل نوشته بودم الان گذاشتم!:')
ممنون که می خونید

◾Mr.Coffee◾{Ziam}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora