'خورشیدِ ملافه ها'

565 137 34
                                    

|لیام|

با درد خفیفی که کمرم رو نوازش میکرد و آفتابی که به چشمهام میخورد،چشم باز کردم
همونقدرگیج،همونقدر مات
تک تک سلول های تنم مغزم رو به یادآوری مجبور و من خودم رو ساعت ها قبل پیدا کردم!
ساعت ها قبل که ساعت و ثانیه ها به ما خیانت کردند!چرا تمومش کردن!

همه چیز به وضوح پلک های من بود!
آمد و من فراموش کردم؛خودم رو!

دستهای من بود که حالا سردی ملافه ها رو هشدار داد،هشدار از نبود کسی که باید بود!
دلمردگی به سمتم هجوم اورد!
باید بود؛
از چشمهاش فنجون قهوه رو پر میکرد
باید بود؛
با دستهاش روح بی ثباتم رو بیدار میکرد
باید بود؛
با لبهاش سیب هارو مهیا میکرد!برای هر دو گناهکار
باید بود؛
با حرفهاش،قاتل میشد؛قاتل تمام موسیقی های دنیا

نیست که نیست که نیست!
قهوه دلبر من باید برگرده...

به جای خالی نگاهی کردم!به خون کمرنگ دستهاش که به تن ملافه ها چیره شد بود
خون به خودم پیچیدم،دستهاش هنوزهم جای جای ملافه بود
بلند شدم و ملافه پیچ،غم زده و حیران به اطراف خیره شدم

هیچ چیز غریبه نبود،جز رزهای خونی افتاده کنار در!
باز یادآوری
باز لبخند
باز ترس
باز رد نگاهی که هیچ مخاطبی نداشت!

رز هارو بوییدم!کاش بوی قهوه نمیداد!
من که حالا دقیقا زمین گیر بودم،به سادگی ایستادم!

روی میز فاجعه ای بود که درست همین لحظه متوجه اون شدم!!
صبحانه ای از جنس رنگ!!!
بابونه های نرم و تازه

هیچ خدایی،هیچ بنده ای!هیچ چیز در دنیا نمیتوانست حریف این دلبرانگی شود!
کاغذ تا شده میان بابونه ها تمنای خوانده شدن داشت

"خالق زیبای این تن؛صبحت بخیر!
دلبرک؛تو درست میون ملافه های رنگ و رو رفته مثل خورشیدی بودی که به تاریک ترین جای زمین می تابه!
عکس این لحظه رو هم به اتاقمون اضافه میکنم!
مستانه کبودی های گردنت رو بوسیدم،موهاتو بوییدم
عاشقانه کنارت زانو زدم و به زیبایی های خورشیدی که تمام من بود خیره شدم،
اینها رو گفتم که بدونی امروز صبح؛خالصانه ترین روز جهان تنها نبودی
هرثانیه وجود تو در من خواهد بود!منتظرم بمون...زودتر از باد به موهات سر میزنم!
-قهوهِ برای تو"

تازه به خودم اومدم!سرگیجه بود که من رو به اتاق کشوند!
تازه دیدم قهوه نیست؛قهوه ها باید جفت باشه
تازه دیدم همونطور که چای رو دوست دارم آماده کرده!

رد تازه رفتن دلبر روی خنکی میوه ها خودنمایی میکرد!
میوه های بهشتی!
من
دلبر
من و باز دلبر؛از امروز تا ابد!
از امروز تا همیشه
محکوم به لذت میوه های ممنوعه ایم!

صبحانه خوردم!چشمهای گرمش درست ته فنجان چای بود!
هنوز دستهاشو دور تن عریانم داشتم،این ملافه بهشت جاودان من و قهوست!

کشان کشان به آیینه رسیده بودم!
کسی که روبه روی من ایستاده بود غریبه ترین انسان شاد این ساختمون بود شاید!
غریبه ای که پلک هاش، گونه هاش، لب هاش
خون گرم رگ هاش!
یا حتی تک تک خون مردگی های گردن و تنش
همه باهم،ریتم یکنواخت عشق سر میدادن!
اصلا عشق چی بود!؟

ل-عشق یعنی آقای قهوه و بس

خلاصه که شرمنده تک تکتونم:')
بی دلیل !

◾Mr.Coffee◾{Ziam}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin