با شنیدن صدای باز شدن در اتاقش، جنو روی تختش جابهجا شد و به سمت در برگشت. اتاق تاریک بود و نور از پشت سر به کسی که توی چارچوب در ایستاده بود، میتابید. جنو نمیتونست بفهمه کی وارد اتاقش شده، اما با شنیدن صداش فورا لبخند زد.
" حالت بهتره نونو؟! "
" بیا تو رونی!... حالم بهتره!... واقعا لازم نبود تا اینجا بیایی! "
" بعد از اینکه رفتی، تمام دوتا کلاس بعدی، فکرم پیش تو بود!... مخصوصا که همون موقع نا جهمین هم وسایلشو جمع کرد و رفت!...یه قرن طول کشید تا تعطیل شیم! "
رونجوین اروم به جنو نزدیک شد و رو لبه تختش نشست. دستشو به صورت جنو کشید تا دمای بدنشو چک کنه. جنو حتی حال نداشت چشماشو باز نگه داره یا حرف بزنه و سنگین نفس میکشید. رونجوین آهی کشید و با لمس پوست گر گرفته جنو زیر دستش، دلسوزانه بهش خیره شد.
" هرکی ندونه، من که میدونم چطوری به این روز افتادی!... نباید انقد به خودت سخت بگیری پسره ی خنگ!... توی یه هفته ای که نانا نبود، زندگی رو برای خودت جهنم کردی! "
جنو یه نفس عمیق کشید و به صدای گرفته اش خراش افتاده بود.
" فک میکنی دارم زیادی شلوغش میکنم؟! "
" فک میکنم حق داری که ناراحت و نگران بشی!... اما حق نداری خودتو داغون کنی!... و اینکه... از دستم ناراحت نشو نونو!... اما مگه تو چقد راجب نانا میدونی؟ "
جنو اخم کرد و با وجود سر درد، تلاش کرد چشماشو باز نگه داره و به رونجوین نگاه کنه.
" منظورت چیه؟ "
رونجوین برای دزدیدن نگاهش کلنجار رفت. چیزایی وجود داشت که در مورشون حس خوبی نداشت، اما دلش نمیخواست تو شرایطی که جنو مریض بود، بیشتر اذیتش کنه. سرشو رو سینه جنو گذاشت تا مجبور نباشه بهش نگاه کنه. با وجود اینکه نفس کشیدنشو براش سخت تر کرد، جنو اعتراضی نکرد. رونجوین نفس عمیقی کشید.
" منظورم اینه که حداقل تا وقتی بتونی بیشتر بشناسیش نباید خودتو به کشتن بدی!... الان که جهمین برگشته، نباید کلاساتو از دست بدی و باید بتونی یه فرصت خوب برای اعتراف کردن گیر بیاری! "
جنو عملا دیگه نفس نمیکشید و با یادآوری مکالمه ای که امروز با جهمین داشته، صورتش کبود شد!
" باهاش حرف زدم رونی!... *رونجوین فورا سرشو از رو سینه اش برداشت و با تعجب بهش خیره شد*... داشتم تو تب میسوختم و نتونستم صداشو تشخیص بدم!... لنزامو هم دراورده بودم و عملا هیچی نمیدیدم!... ولی فقط چرت و پرت تحویلش دادم! "
" چی گفتی خب؟!...تعریف کن! "
" چیز خاصی نگفتم!... فقط داشتم غر میزدم!... اما از وقتی که از احساسم بهش مطمئن شدم، همیشه خودمو قایم کرده بودم!... این اولین باری بود که بعد از این همه مدت باهاش حرف میزدم! "
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...