با به صدا درومدن زنگ در، قلب جنو از جاش کنده شد. به جای اینکه به سمت در بره، به سمت آینه دوید تا برای بار آخر خودشو چک کنه. پدرش با تعجب نگاهش کرد و به طرف در راه افتاد. مادر و خواهر جنو هم برای استقبال دنبالش کردن. با باز شدن در، همشون با یه عروسک همستر گنده ی صورتی مواجه شدن و تا چند ثانیه با تعجب به صحنه روبرو و به همدیگه خیره شدن.
جهمین به زحمت عروسک رو زمین گذاشت و با یه لبخند عریض تو صورتش خم شد تا تعظیم کنه.
" سلام!... من نا جهمین هستم!... از اینکه من رو برای شام به خونه اتون دعوت کردین ممنونم! "
جینا با رضایت لبخند زد و به قلبایی که تو چشمای مامانش شکل میگرفت نگاه کرد. مامانش دستشو رو سینه اش گذاشت و با علاقه ی تمام به پسر شیرینی که پلیور پشمی صورتی پوشیده بود و موهاشو مرتب شونه کرده بود، خیره شد. پدرش لبخند زد و دستشو جلو برد.
" سلام جهمین!... من لی جونمیون هستم!... پدر جنو!... خیلی افتخار دادی که دعوتمونو قبول کردی! "
جهمین دست داد و به گرمی برای پدر جنو لبخند زد. مادر جنو برای رو بوسی با جهمین جلو رفت و لپای جهمین رو تو خجالت سرخ کرد. اروم گونه اشو بوسید و مختصرا بغلش کرد. درحالیکه به صورت خجالت زده و کیوتش خیره شده بود، خودشو معرفی کرد.
" خیلی خوش اومدی جهمین!... منو خاله لنا صدا کن!... من مادر جنو ام. "
" از آشناییتون خیلی خوشبختم خاله جون! "
جهمین برای رو بوسی با جینا داخل رفت و پشت سرش راننده ی شخصی اشون کادوهایی رو که جهمین برای خانواده لی اورده بود، با احتیاط داخل گذاشت. با اومدن جنو و رونجوین و رفتن راننده، جونمیون در رو بست و اول رونجوین بود که برای دست دادن با جهمین جلو رفت. جهمین با تمام چشماش بهش خیره شد و با اشتیاق بهش سلام کرد. رونجوین با خجالت لبخندی زد و قبل از اینکه لپاش قرمز بشه، نگاهشو دزدید و به دستاشون دوخت.
جنو صداشو صاف کرد تا بتونه توجه جهمین رو جلب کنه. جهمین چشماشو از رونجوین گرفت و بالاخره به پسری دوخت که جذابیتش نفسشو بند می اورد. جنو دستی به موهاش کشید و با لبخند بهش نزدیک شد، اما تنها کاری که جهمین در اون لحظه قادر به انجامش بود، خیره شدن به لبایی بود که نرم و خوش رنگ بنظر میرسیدن و حسابی جلب توجه میکردن.
جنو دستشو جلو برد تا با پرنس مو صورتی ای که تو پلیور پشمی اش شبیه فرشته ها بنظر میرسید، دست بده.
" سلام جهمین!... خوش اومدی! "
با چشماش لبخند زد و جهمین با قرمز شدن لپاش جوابشو داد. لنا تمام مدت درحالیکه تو مرز غش کردن بود، دستشو جلوی دهنش گذاشته بود و قسم میخورد که اون پاستیل خرسی رو میشد قورت داد. جینا سرشو پایین انداخته بود تا با موهاش، لبخند های شیطانی اشو قایم کنه. دستشو دور گردن رونجوین انداخت و با قایم کردن صورتش پشت شونه ی رونجوین، درحالیکه پسر بیچاره رو سکته میداد، بی صدا شروع به خندیدن کرد.
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...