جنو با حس سنگینی روی سینه اش از خواب بیدار شد و با چشمای گردش به کپه ی موی صورتی ای که تو صورتش بود، خیره شد. جهمین رو تمام بدن جنو دراز کشیده بود و سرشو رو سینه اش گذاشته بود، جوریکه همهی موهاش تو حلق جنو بود. جنو به سختی یه نفس گرفت و با حلقه کردن دستاش دور بدن جهمین غلت خورد تا اونو روی زمین بذاره. قبل از اینکه بتونه کامل زمینش بذاره، جهمین تکون خورد و دوباره به حالت قبلیش روی بدن جنو برگشت. جنو خندید و با فهمیدن اینکه جهمین از قبل بیداره، دستاشو لای موهاش برد و با حرص به همشون ریخت. جهمین به نشونه اعتراض خُرخُر کرد و به خودش تکونی داد. جنو خندید و سر جهمین رو جوری بغل کرد که نتونه نفس بکشه. جهمین غر زد.
"بو میدی؟! "
" هع؟! "
" بو گند میدی؟!... ولم کن! "
" خب چون اول صبحه!... همه که مثه تو نیسدن 24 ساعته بوی توت فرنگی بدن! "
" من بوی توت فرنگی نمیدم! "
" چرا!... تو یه بیبی همستر صورتی ای که بوی توت فرنگی میده! "
جهمین تکون خورد و دستای جنو رو از دور سرو صورتش باز کرد.
" من بیبی نیسدم دوتوری!... برو دوش بگیر! "
" تا وقتی اینجوری رو من لم دادی، کجا برم عاخه؟! "
" اگ زور داشتی، خودت بلندم میکردی! "
جنو یهو سرشو بلند کرد و به جای خالی رونجوین نگاه کرد.
" رونجوین کجاس؟! "
جهمین سرشو برداشت و با چشمای پف کرده اش به سمت بالشت رونجوین برگشت.
" نونا اومد دنبالش!... فک کنم رفتن برای صبحونه خرید کنن!... نیم ساعت پیش رفت! "
با تعجب سمت جهمین برگشت و به زور خودشو تو یه حرکت از زیرش بیرون کشید.
" خب چرا بیدارم نکردی؟!... چند وقته بیداری؟! "
" همون موقع که رونجوین رفت، بیدار شدم!... چی شده مگه؟!... عجله داشتی؟! "
" اممم... خب بهتر بود که زود پاشم و دوش...!... جهمین ؟! "
یهو به سمت یقه ی جهمین هجوم برد و پسر بیچاره فقط با وحشت تو خودش مچاله شد.
" چی شده؟! "
اروم دستشو روی مارکهایی که دیشب رو گردن جهمین گذاشته بود، کشید.
" چیزی نیست!... فک کنم مجبوری یقه اسکی بپوشی!"
" چی؟!... *مثل یه پاپی خنگ شروع به گشتن تو یقه ی خودش کرد*... چی شده مگه؟! "
جنو با کلافگی سرشو خاروند و روی بینی اش چروک انداخت.
" گردنتو مارک کردم!... شرمنده!... بابا مامانم نباید ببینن! "
DU LIEST GERADE
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...