جنو سرجاش خشک شده بود و هیچ ایده ای نداشت که چه کاری از دستش برمیومد. طول سالن رو با اضطراب میرفت و برمیگشت. از پوست لبش چیزی باقی نمونده بود، چون جنو همشو جویده بود. دل تو دلش نبود که بره و در حموم رو بزنه. اما یه حس ناامنی اونو عقب نگه میداشت.
جهمین زمان زیادی رو اون تو گذرونده بود. جنو برگشت و فورا یونیفرمشو تنش کرد. ساعت گوشیشو چک کرد و تقریبا چهل دقیقه از تعطیل شدن مدرسه میگذشت. میدونست تا یه ربع دیگه درواقع باید به خونه میرسید و از اونجایی که دیر رسیدنش رو اطلاع نداده بود، حتما نگرانش میشدن.
همه ی این فکرا رو تو سرش بالا و پایین میکرد و به این فکر میکرد که چطور میتونه برای جهمین کاری بکنه، با وجود اینکه جهمین به سختی حتی از وجودش با خبره و دلیلی نداره که بهش اعتماد کنه. اما با این حال نمیتونست طاقت بیاره و تنهاش بذاره.
از بابت اینکه هیچوقت به اندازه کافی دل و جرات به خرج نداده بود، عذاب وجدان داشت و حالش از خودش به هم میخورد، اما شاید علاقه ی بیش از حدش به پسری که حتی خوب نمیشناستش باعث میشد حسش بنظر غیر منطقی بیاد.
به سمت قسمت حمام برگشت وتنها چیزی که توی اون لحظه تونست اونو از هزارتوی افکارش بیرون بکشه، رد غلیظ خونی بود که از زیر اتاقک حمامِ جهمین به سمت مجرای فاظلاب سرازیر بود!...روح از تن جنو جدا شد. هول شد و وسایلشو رو زمین پرت کرد. درحالیکه تو مرز گریه کردن بود به سمت در حموم دوید و شروع کرد به کوبیدنش.
" نا جهمین!... حالت خوبه؟!.... جهمین!... توروخدا جواب بده!... اون تو چخبره؟! "
جهمین جواب نداد و آدرنالین بیشتری به خون جنو تزریق کرد. جنو با همه ی توانش مشتشو به در حموم میکوبید و چشماش خیس شده بود. رد خونی که به سمت مجرای فاضلاب میرفت غلیظ تر میشد و پاهای جنو رو شل میکرد. با همه ی وجودش داد زد و سعی کرد با کوبیدن شونه اش به در حموم بازش کنه، اما در از داخل بسته شده بود و تنها راه داخل رفتن از بالای در و فضای خالی بالای اتاقک بود. جنو سعی کرد بپره و لبه ی بالای در حموم رو بگیره اما دستش نمیرسید.
" جهمیییییین!... توروخدا جوابمو بدههههه! "
روی زمین زانو زد و درحالیکه یونیفرمش تو آب و خون خیس میخورد سعی کرد داخل حموم رو ببینه. فضای زیادی برای دیدن وجود نداشت اما همون درز کافی بود تا جنو بدن بی حال جهمین رو که کف حموم افتاده بود، ببینه. تمام آستین جهمین تو خون خودش سرخ شده بود و دوش حمام همچنان باز بود و بدن بی جونش رو غسل میداد.
جنو فورا کتشو از تنش کند و دنبال چیزی گشت که بتونه روش بایسته و لبه در رو بگیره. بغض و اضطراب راه نفسشو بسته بود و هر لحظه ممکن بود پس بیوفته. یه چهار پایه پیدا کرد و فورا زیر پاش گذاشت. به زحمت خودشو از در بالا کشید و با دیدن صحنه ی دلخراشی که زیر باش بود، اشکاش سرازیر شد.
با احتیاط به داخل حموم پرید و مراقب بود جهمین رو که کف حموم ولو شده بود، زیر پاش لگد نکنه. تا بتونه دوش رو ببنده، تمام موها و لباساش خیس شده بود و اشکاش تو صورت خیسش گم شدن.
با عجله خم شد و سر جهمین رو که به دیوار تکیه داده بود، تو بغلش گرفت و شروع کرد به آروم سیلی زدن.
BẠN ĐANG ĐỌC
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...