به ساعت رو میزیش نگاهی انداخت. ساعت از یازده و نیم گذشته بود و اون حتی پروژه هاش رو برای فردا تکمیل نکرده بود. پوفی کشید و چشماشو مالید. به خاطر تموم نکردن کاراش احساس دلشوره و عذاب وجدان گرفته بود، اما با یه نگاه دوباره به صفحه لپ تاپش، لبخند زد و تو دلش گفت که ارزشش رو داشته.
از وقتی از مدرسه برگشته بود، فقط برای یک ساعت استراحت کرده بود و بقیه ی تمام وقتشو، روی ادیت عکسایی گذاشته بود که امروز شکار کرده بود.
عکسایی که برای گرفتنشون یه باج حسابی به دونگهیوک داده بود!... ینی فرستادن پسرعموش سر قراری که خودش ازش خبر نداشت!
اگ مارک از این قضیه بود میبرد، بدبختش میکرد. با این وجود داشت تو دلش ریسه میرفت و به کلاه گشادی که سر مارک لی بدبخت گذاشته بود، میخندید.
در اتاق به صدا درومد و جنو مثل برق صفحه ی لپتاپش رو بست!"جنو؟!... چرا نخوابیدی مامان؟!... مگه فردا نباید پروژه هاتو لکچر بدی؟!... باید خوب بخوابی! "
جنو به دته پته افتاد و فقط محض احتیاط ارنجش رو روی لپتاپش گذاشت و سعی کرد طبیعی بنظر بیاد! اما عملا ریده بود. اگه هرکس دیگه ای اینطوری میدیدش، با خودش فکر میکرد که حتما داشته پورن میدیده که اینجوری رنگش پریده و لپاش قرمز شده!
" مامان!... یکم دیگه از کارام مونده!... میخوام قبل اینکه بخوابم یکم دیگه کنفرانسمو تمرین کنم!... "
جنو اب دهنشو قورت داد و دنبال راهی میگشت که مامانشو دوبال نخود سیاه بفرسته.
" خیل خب!... ولی زیاد بیدار نمون پسرم!... ببین چطوری رنگ و روت رفته!... باید خوب استراحت کنی که فردا آماده باشی "
جنو چَشمی گفت و یه لبخند ناشیانه تحویل مامانش داد. وقتی مامانش از دور براش بوس فرستاد و در اتاق رو بست،
جنو خیالش راحت شده و نفسشو با صدا بیرون داد، اما با یادآوری دوباره ی اینکه برای لکچر فرداش هیچ گهی نخورده، دوباره به دل پیچه افتاد.
اروم لپ تاپشو باز کرد تا یه بار دیگه به عکسای شاهکاری که گرفته بود، نگاهی بندازه. عکسایی که با کلی بدبختی و قایم شدن لای بوته های مدرسه از پرنسس نانا گرفته بود! با دیدن دوباره ی عکسا، بازم تو چشماش ستاره نشست و دوباره تاکید کرد که انجام ندادن پروژه و باج دادن به دونگهیوک ارزشش رو داشته!
ماه ها بود که برای گرفتن همچین عکسایی خودشو جر داده بود و درنهایت خود دونگهیوک که دوست صمیمی جهمینه، بهش پیشنهاد داد که در ازای قرار گذاشتن با پسر عموی جنو، حاضره کمکش کنه تا جنو بتونه تو یه لوکیشن حسابی، عکسایی رو که میخواد از جهمین بگیره. جنو بدون معطلی قبول کرد. اما تمام مدت خدا خدا میکرد که مارک نفهمه قضیه از چه قراره و جنو برای فروختن پسرعموش تو دردسر نیوفته.
خمیازه ای کشید و چشماشو مالید. واقعا خسته بود و بنظرش دیگه کار کردن کافی بود. جنو حتی برای شرکت تو مسابقه عکاسی سطح مدارس هم انقد زحمت نکشیده بود و براش مهم نبود.
چنتا از عکسای موررد علاقه اش رو به موبایلش انتقال داد، تا فردا به معلم هنرش نشون بده و نظرشو بپرسه.
برای خوابیدن آماده شد و نمیتونست جلوی قندایی که دونه دونه تو دلش آب میشدن رو بگیره. حس کسی رو داشت که بعد از سالها زمین کندن، گنج پیدا کرده بود.
پلکاش سنگین شدن و با یه لبخند بامزه رو صورتش خوابش برد.
ESTÁS LEYENDO
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanficگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...