جهمین بدون اینکه چیزی بگه، سرشو پایین انداخته بود و روی همون میز روبروی جنو نشسته بود. تمام صورتش قرمز و گر گرفته بود و چتری های به هم ریخته اش، به پیشونی خیسش چسبیده بود. نفس هاش سنگین بود و بدنش هنوز منقبض و تب دار بود. جنو اروم دوباره نزدیکش شد و سعی کرد بغلش کنه، اما جهمین با اعصاب خوردی پسش زد و از روی میز بلند شد. فورا یه پوشه ی بی ربط از روی میز تن برداشت و با گرفتنش جلوی صورتش با اعصاب خوردی و عجله از اتاق تن بیرون زد. زنگ تفریح تموم شده بود و سالن داشت خالی میشد. با عجله سمت دسشویی ها دوید و با رسیدن به روشویی با حرص به صورتش آب سرد باشید. به خودش تو آیینه نگاه کرد و لبای قرمز و ورم کرد و موهای آشفته اشو چک کرد. تو دلش به خودش لعنت فرستاد چون دقیقا بلایی سرش اومد که قصد داشت سر جنو بیاره. ضربان قلبش هنوز بالا بود و بدنش هنوز چیزی رو طلب میکرد که مطمئناً نمیتونست الان به دست بیاره. با استرس پایین تنه اشو چک کرد تا مطمئن بشه هارد نشده و وقتی خیالش راحت شد، یه بار دیگه با آب سرد سعی کرد به حال طبیعی برگرده.
" جهمین؟!... چی شد؟!... چرا انقد داغون شدی؟! "
جهمین یه لحظه قلبش وایساد. سرشو بالا اورد و با دیدن انعکاس تصویر رونجوین تو آیینه، نفس راحتی کشید.
" اهههه... اینجونی،تویی؟!... چی میخواستی بشه!... باختم! "
" او شت!... چی شد؟! "
" واقعا انتظار نداری که بگم چی شد؟! "
چشمای رونجوین یهو گرد شد و به بینیش چروک انداخت.
" عوووق! نههه!.... معلومه که نه! ... فقط میخوام بدونم به جینا نونا چی میخوای بگی! "
جهمین دست خیسشو با کلافگی به موهاش کشید و به آیینه تکیه داد.
" اگ راسدشو نگیم میفهمه؟!... اون که از جنو نمیپرسه! "
رونجوین لبخند کجی زد و شيطنت از چشاش میبارید.
" پس من اینجا هویجم؟!... اون موقع که با اعتماد به نفس ادعات میومد، یه درصد احتمال باخت میدادی!"
" خب گند زدی اینجونی!... نباید میذاشتی بیاد پشت سرم بشینه! "
" حالا میخوای باختنتو گردن من بندازی؟!... من هرچی رو که ازم خواستی، بهش گفتم!... حتی داشتم کمکم بالا میآوردم!... تازه... آبرومم پیش لیو یانگیانگ دود شد! "
" هوووف!... ببخشید!... شایدم قاطی کردن تو توی این شرط بندی کار درستی نبود!... جنو تهش فهمیده بود راجبش بهم آمار میدی! "
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...