*برای خوندن تکست های این قسمت باید آنلاین باشید*
صورتشو از پهلو روی دستاش که رو میز بود گذاشت و تو همون حالت به میز جهمین خیره شد. تمام خبری رو که از جهمین داشت، از دونگهیوک میگرفت، ولی حتی اونم حالش بهتر از جنو نبود. خانواده جهمین همه ی در هارو بسته بودن و جواب هیچکدوم از دوستاشو نمیدادن. ترجیح میدادن به روش خودشون از پسرشون محافظت کنن، ولی حتی دونگهیوک هم با این قضیه مخالف بود.
جنو تو فکراش غرق شده بود و دستی که لای موهاش رفت و به همشون ریخت، باعث شد به خودش بیاد. سرشون بلند کرد و به تن لبخند زد. قبلا هیچوقت تو ساعت هنر انقدر بی حوصله و کسل نبود، ولی تن کاملا درکش میکرد و تو سه روز گذشته، تنها دلخوشی جنو شده بود. سعی میکرد سرشو گرم نگه داره تا حواسش از ناراحتی هاش پرت بشه. حتی جنو رو به خونه اش دعوت کرده بود و اونجا جنو تونست بیشتر با جانی وقت بگذرونه و کمی حال و هواش عوض بشه.
ولی فرقی نمیکرد! جنو هنوزم احساس گناه میکرد که جهمین رو تنها گذاشته بود و زودتر علاقه اشو بهش ابراز نکرده بود. دفترش رو باز کرد و گوشیشو بیرون اورد. یکی از عکسای مورد علاقه اش از جهمین رو انتخاب کرد و کشیدنش رو شروع کرد. خطوط اصلی صورتش رو کشید و وقتی نوبت به اضافه کردن جزئیات رسید، تن متوجهش شد. با نگاهش تشویقش کرد و روی میز خم شد. چنتا نکته رو بهش نشون داد و با کشیدن دوباره ی دستش به موهای جنو، تنهاش گذاشت.
جنو حسابی غرق جزئیات زیبای صورت ظریف جهمین شده بود و با خیره شدن به خنده ی خالصانه ای که روی صورتش داشت، ناخودآگاه لبخند زد. دلش میخواست گوشیشو بالا بیاره و همون عکس رو ببوسه. با تمام علاقه سایه های صورتش رو به طراحی اش اضافه میکرد و وارد عالمی شده بود که هیچکس نمیتونست بیرون بکشتش. هیچکس به جز نوتیفیکیشنی که از یه آیدی خیلی عجیب بالای صفحه گوشیش ظاهر شد.
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...