" هرکاری لازم باشه میکنم!"
جهمین لبخند زد و نفسشو با خیال راحت بیرون داد. به جنو نزدیک شد و گوشیشو از جیب هودیش بیرون اورد. صفحه رو باز کرد و یه عکس به جنو نشون داد.
" این مرد همون کسیه که تمام دردسر های اخیر رو برام درست کرده!... بخاطر اون بود که کل آرامشم دود شد و تا حدی افسرده شدم که...!... دیگه راجب اون اتفاق حرف نزنیم بهتره!... اما این مرد امشب قرار مهمی داره که نباید بهش برسه!... باید جلوشو بگیریم! "
جنو یه لحظه هنگ کرد. فکر نمیکرد کاری که جهمین ازش میخواد، تا این اندازه بتونه مشکوک و خطرناک باشه!
" تو چطوری از خونه فرار کردی؟! "
" اونو بعدا برات توضیح میدم!... ما الان فقط سه ساعت وقت داریم تا خودمونو آماده کنیم! "
" جهمین لطفا!... اصلا از این کارات سر درنمیارم!... تو ماشین باباتو بلند کردی و با برادر کوچیکترت درگیر شدی!... بعد از یه هفته که خانواده ات بالاخره اجازه دادن بیایی مدرسه، خودکشی کردی!... الانم با وجود اینکه اون زخم لعنتی هنوز رو مچته، از خونه فرار کردی و میخوای دخل یه نفرو بیاری؟! "
جهمین پوفی کشید و چشماشو مالید.
" ببین واقعا لازم نبود کارایی که تو این مدت کردمو به روم بیاری!... من شرایط خیلی سختی داشتم و تو هیچ ایده ای نداری تا چه حد عذاب کشیدم!... بعدشم!... من که نمیخوام یارو رو بکشم که!... میخوام تو کارش یه تاخیر طولانی بندازم تا مطمئن شم به قرارش نمیرسه! "
" چطوری فرار کردی؟! "
" ای باباااااا!... پدرم سر کار بود و مادرم...!... خب مادرم نبود!... از فرصتی که جیسونگ مدرسه بود و نگهبانا استراحت میکردن، استفاده کردم و اومدم بیرون!... البته معلم سر خونه ی موسیقی امون کمکم کرد!... منو تو صندوق عقب ماشینش خوابوند و از ویلامون منو بیرون اورد! "
جنو عصبی شد و حس کرد هوا به ریه هاش نمیرسه. دستشو به کرواتش گرفت و یقه اشو کامل باز کرد. با صدایی که کمی بخاطر ناراحتی اش گرفته بود، سعی کرد جهمین رو منصرف کنه.
" اگ خانواده ات بفهمن، دوباره از مدرسه اومدن محرومت میکن، مگه نه؟!... تو حتی حالت کاملا خوب نشده!... مطمئنم الان شرایط روحی ات واقعا برای همچین تصمیماتی خوب نیس!... لطفا برگرد خونه جهمین! "
" ببین جنو!... من تصمیمو گرفتم!... خودمم عواقبشو میدونم!... اگه الان کمکم نکنی، تمام زحماتم به باد میره!... اگ التماست کنم، چی؟!... توروخدا کمکم کن!... خواهش میکنم! "
جنو به خودش پیچید و نمیتونست جلوی قیافه مظلومی که جهمین به خودش گرفته بود، مقاومت کنه. تند تند پلک میزد و لبای صورتی اشو جلو داده بود تا جنو رو به رحم بیاره. جنو سعی میکرد به تصویر روبروش نگاه نکنه، اما دست خودش نبود!... بدجوری خیره و محو پسر کیوتی شده بود که کلاه هودی سرخابی رنگشو رو موهای صورتی روشنش کشیده بود و با دستای ظریف و خوشگلش به یونیفرم جنو آویزون شده بود. جنو با کلافگی نفس عمیقی کشید و روشو برگردوند. جهمین بیشتر اصرار کرد.
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...