روز دوشنبه تا رسیدنش به مدرسه، چند بار دیگه به وویسی که جهمین براش فرستاده بود، گوش داد. هربار که صداش به اوج هیجانش میرسید، خودشو رو صندلی اتوبوس جمع میکرد و قربون صدقه اش میرفت. سرشو به شیشه اتوبوس چسبوند و با چشای ستاره دارش به دونه های درشت برفی که با ناز و دلبری روی زمین میشستن خیره شد. گوشیشو سفت توی دستش فشار داد و کمی هندزفری اشو جابهجا کرد تا صدارو واضح تر بشنوه. جهمین بعضی جاها انقد هیجان زده میشد که بین جمله هاش به نفس نفس میوفتاد و جنو تک تک نفس هاشو از اول تا اخر حفظ کرده بود. بی اختیار لبشو گزید و زانوهاشو بیشتر تو شکمش جمع کرد. اونقدری غرق فک کردن بود که اصلا متوجه لبخندی که به لباش دوخته شده بود، نشد. فقط با خیره شدن به اون پری های سفید رقصانی که از آسمون پایین میومدن و دامن هاشونو رو زمین پهن میکردن، تو دنیای خیالاتش گم شده بود. خودش متوجه نبود، اما دختر عصبانی و حسودی که تمام وقت نگاهشو بهش دوخته بود، به وضوح قرمز شدن گونه های جنو رو رصد میکرد.
بارسیدنش به مدرسه، با سرعت برق کتاباشو از لاکرش برداشت و قبل از اینکه سوریونگ حتی بتونه سرشو بچرخونه، جنو غیب شده بود. با وارد شدنش به کلاس ناخودآگاه اولین چیزی رو که چک کرد، صندلی جهمین بود. جهمین با ارامش مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود، اما با ورود ناگهانی جنو، یهو چشماشون به هم دوخته شد. جهمین چند ثانیه تو چشمای جنو به دام افتاد، اما با گر گرفتن صورتش و سرخ شدن لپاش، فورا چشماشو دزدید و سرشو پایین انداخت. جنو دستشو رو چارچوب در گذاشته بود و با لبخند عریض رو صورتش تمام مدت بهش خیره شده بود، اما دونگهیوک از پشت سر جهمین گردنشو بلند کرد و با اشاره به جنو، اونو به دنیای واقعی برگردوند. جنو فورا خودشو جمع و جور کرد و با راه افتادن به سمت صندلی خودش، متوجه لبخند موزیانه رو صورت رونجوین شد.
" اممم!... سلام! "
" سلام بی معرفت!... قصد نداشتی بیای بشینی؟! "
" عح؟! "
" تو چارچوب در خشکت زده بود! "
جنو کیفشو روی آویز نیمکتش انداخت و با دراوردن کلاه پشمی اش، موهاشو خاروند. رونجوین همچنان نگاهش رو جنو میخ بود و لبخند موزیانه اشو به لب داشت.
" هنوز دارم نگات میکنم لی جنو! "
جنو به زحمت لبخندشو قورت داد و سعی کرد جدی بنظر بیاد.
" میتونی نگاه کنی!... خوشتیپم،مگه نه؟! "
" هوففف!... اره خوشتیپی!... ولی اصلا بامزه نیسدی! "
" خب چکار کنم که نیسدم!... من همه تلاشمو میکنم! "
" مشکلت همینه عزیز رونی!... هرچی بیشتر زور میزنی، بیمزه تر میشی!... *جنو پوکر فیس شد*... اما وقتی خود واقعی اتی، بانمک و دوس داشتنی ای! "
ESTÁS LEYENDO
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanficگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...