مامانش چند بار در زد، اما صدای موزیک بیشتر از اونی بود که دونگهیوک صدای در رو بشنوه. وقتی در رو باز کرد، دونگهیوک رو با بالاتنه ی لخت جلوی آیینه دید که با بُرُسِ تو دستش عاهنگ مایکل جکسون رو لبخونی میکرد و می رقصید. دونگهیوک با دیدن مامانش یهو یه تیشرت برداشت و جلوی خودش گرفت و درحالیکه حسابی خجالت زده شده بود، برس رو یه گوشه پرت کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردن.
" چند دفعه باید بگم پاتونو تو اتاق من نذارین؟!... *صدای موزیک رو کم کرد*... چند دفعه بگم وقتی صدای موزیک بلنده، معنیش اینه که من تو شرایط روحی خوبی نیسدم؟!... *به سمت در رفت تا اونو به روی مادرش ببنده*... خدا رحم کرده هیچوقت خونه نیسدین!... عاخر هفته ها رو هم کوفتم میکنید! "
خانم لی مظلومانه به خودش پیچید و قبل از اینکه دونگهیوک در رو تو صورتش ببنده، دستشو روی در گذاشت. درحالیکه ابروهاش از ناراحتی خمیده بود، چشمای غمگینشو به پسرش دوخت.
" مممم... ببخشید!... نمیخواستم مزاحمت بشم!... یکی از هم کلاسی هات اومده!... پایین منتظرته! "
" کدومشون؟! "
" اسمشو نگفت!... اصرار داشت خودت بری ببینیش! "
" این مسخره بازی ها دیگه چیه؟!... *تیشرتی که دستش بود رو تو بغل مامانش پرت کرد و با عصبانیت و کلافگی سمت راهپله دوید*... کدوم عنتری الان خوشمزه بازیش گل کرده؟! "
درحالیکه با صدای بلند غر میزد و پله هارو دوتا یکی، پایین میومد، اخماش بیشتر تو هم گره میخورد. از پیچ آخر راه پله پایین اومد و با دیدن کسی که دقیقا پایین راه پله منتظرش ایستاده بود، سر جاش خشک شد.
" ما... مارک هیونگ؟! "
مارک با چشمایی که از تعجب حسابی درشت شده بودن، رو بالاتنه ی لخت دونگهیوک میخ شد و نفسشو حبس کرد. دونگهیوک با خجالت به خودش پیچید و بی اختیار مثل دخترا دستاشو رو سینه هاش گذاشت. یه لبخند به زور جاشو رو لب مارک باز کرد و گوشای دونگهیوک شروع به سرخ شدن کردن.
"تو اینجا چیکار میکنی؟! "
مارک نگاهشو ازش گرفت و با اضطراب به پشت سرش، جاییکه پدر دونگهیوک رو کاناپه لم داده بود، نگاهی انداخت و بعدش با خجالت سرشو پایین انداخت و به دستاش خیره شد.
" میشه خصوصی حرف بزنیم؟! "
" ما حرفی نداریم که با هم بزنیم!.. *به مادرش که رو پله ایستاده بود و دامنشو تو دستاش مچاله کرده بود، نگاه کرد*... هرچی هست همینجا بگو! "
مارک نگاه کوتاهی به خانم لی انداخت و بعدش دوباره سرشو پایین انداخت. تعظیم کرد و درحالیکه صورتش گر میگرفت، به سختی یه نفس گرفت.
" لطفا!... ازت خواهش میکنم! "
دونگهیوک لب پایینشو بین دندوناش فشرد و درحالیکه تلاش میکرد روحشو از پر کشیدن نجات بده، تظاهر به سردی و بیخیالی کرد. تیشرتش رو از دست مادرش گرفت و بدون اینکه به مارک نگاه کنه، اونو تنش کرد. نگاه نگران مادرش بین اون و مارک در گردش بود اما جرات گفتن چیزی رو نداشت. صدای پدرش بلند شد.
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...