جنو چشماشو مالید و به سمت سرویس بهداشتی راه افتاد. امروز یه ساعت زودتر بیدار شده بود تا قبل از شروع کلاس، پروژه ی لکچرش رو با رونجوین تمرین کنن. صورتشو شست و به سمت آشپزخونه از پله ها پایین رفت، که شنید یه نفر قبل از خودش بیدار شده و تو آشپزخونه اس.
" مامان؟!... تویی؟!... چرا انقد زود پا شدی؟! "
جوابی نشنید!... پله هارو تند تر پایین اومد و به سمت آشپزخونه دوید.
" نونا؟! "
جنو با دیدن خواهرش چشمای پف کرده اشو تا آخر باز کرد و نمیتونست چیزی رو که میبینه باور کنه. آشپزخونه کلا به هم ریخته بود، اما روی میز ناهار خوری پر از غذاهای خوشمزه ای بود که به زیبایی تزیین شده بودن و جینا در حال چیدنشون تو فلاسک مخصوص غذا بود.
جنو جلو تر رفت و فکش همچنان آویزون بود. وارد آشپزخونه شد و با پر کردن ریه هاش از بوی غذاهای خوشمزه، شکمش به صدا درومد. دستشو رو معده اش گذاشت و به خودش پیچید.
" داری چکار میکنی نونا؟! "
جینا دستی به پیشونیش کشید و چشمای خسته اشو به جنو دوخت.
" مگه کوری؟!... دارم خیاطی میکنم! "
جنو پوکر فیس روی دماغش چروک انداخت.
" منظورم اینه که چرا داری آشپزی میکنی؟!... اونم صبح به این زودی؟! "
" چون تو خودت بی عرضه ای! "
جنو دوباره لباش خطی شد و با کلافگی به خواهرش که با حوصله گلوله های غذا رو که با سبزیجات تزیین شده بودن، توی ظرف میذاشت، زل زد.
" ظهر مهمون داریم؟! "
جینا چشمای خسته اشو بلند کرد و جنو یه قدم عقب به برداشت. با خودش فک کرد الانه که کتک اول صبش رو از خواهرش بخوره.
" چیه؟!... ببخشید!... فقط نزن منو! "
" خودت که عقلت نمیرسه!... همه کارارو خودم مجبورم انجام بدم! "
در ظرفای غذا رو بست و اونا رو روی هم طبقه بندی کرد و فلاسک غذا رو جلوی جنو گذاشت. جنو همچنان مثه یه گربه کوچولوی مظلوم با چشمای کنجکاوش خواهرشو تماشا میکرد و جرات سوال پرسیدن نداشت.
" اینا رو با خودت ببر مدرسه!... نانا رو به ناهار دعوت کن و یه جای رومانتیک انتخاب کن!... باهم ناهار بخورید! "
جنو ابروهاش از تعجب بالا رفت و دستشو روی سینه اش گذاشت. بی اختیار لبخند زد و برای احترام گذاشتن خم شد. با تُن صدای قدر دان و ملایمی تشکر کرد.
" واقعا نمیدونم چطوری تشکر کنم نونا!... واقعا ازت ممنونم که تمام شب بخاطر من بیدار موندی! "
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...