[نومین]
با تموم شدن نمایش فیلم چند بعدی، چشمای جنو حسابی خسته شده بودن و ورم کرده بودن. چشمای حساسش اصلا به این عینک سه بعدی سازگار نبود و تمام مدت فقط دلش میخواست اونها رو بماله. و البته با حرفی ام که جهمین بهش زده بود حسابی تو خودش رفته بود و تقریبا اصلا از فیلم لذت نبرد. با تموم شدن فیلم از سالن بیرون رفتن و جنو پیشنهاد داد یه نوشیدنی گرم بخورن تا حسابی تو این هوا بهشون بچسبه.
" قهوه دوس داری یا هات چاکلت؟ "
" من عاشق قهوه ام... یه اسپرسوی دوبل میخورم! "
" تلخ دوس داری؟ "
" اهوم همیشه تلخ میخورم! "
یه میز دونفره تو کافه ی بزرگ شهربازی انتخاب کردن و جنو پالتوی بلند کرم رنگش رو دراورد و رو دسته صندلی گذاشت. با بیرون افتادن اون کت چرم و شونه های پهنش، جهمین محتاطانه هیکلشو زیر نظر گرفت. حالا پاهای بلند و مردونه ی جنو بیشتر خودنمایی میکردن و دخترایی که روی میز بغلی نشسته بودن، همه با کنجکاوی به سمتشون برگشتن، اما تنها چیزی که تهش نصیبشون شد، نگاه غضبناک جهمین بود.
بعد از نشستن، جهمین شروع کرد به 'ها' کردن دستای یخ زده اش و تا کمی گرم میشدن، اونارو به صورتش میچسبوند.
جنو متوجهش شد و با دیدن حرکات کیوتش لبخند زد. کمی تماشاش کرد و بعد دستاشو از تو جیبش دراورد و صورت جهمین رو که از سرما سرخ شده بود، بین دستاش قاب کرد.جهمین با نفوذ گرمای دستای جنو زیر پوستش، چشماشو بست و با چرخوندن انگشتاش دور دستای جنو، نفسشو به ارومی با صدایی بمی از ته گلوش بیرون داد.
" اممممم... "
" گرم شدی؟! "
" نه!...امممم... هنوز نه! "
جهمین همچنان چشماش بسته بود و با لرزیدن مژه های ظریفش قند تو دل جنو عاب میکرد. جنو با چشمای ستاره دارش بهش خیره شده بود و سوزش سر لپ هاشو که نشونه ی گر گرفتن صورتش بود، نادیده گرفت. میدونست که صورتش به این راحتیا قرمز نمیشه و از این بابت نگرانی ای نداشت. تند تند اب دهنشو قورت میداد و با انگشتای شستش اروم لپای جهمین رو نوازش میکرد.
" شاید تو این وقت سال شهر بازی واقعا ایده ی خوبی نبود!... خیلی سردت شد! "
جهمین چشماشو باز کرد و ابروهاشو با حالت طلبکارانه ای بالا داد.
" یاااا!... اون قیافه رو تحویل من نده!... نمیخواد دلت برای من بسوزه!... من خوبم!... نیاز نیس نگران من باشی! "
YOU ARE READING
I Run To You [nomin | markhyuk] [NCT]
Fanfictionگاهی اوقات دوردست ترین آرزوها دقیقا مقابل چشمتونه... گاهی عمیق ترین خوشحالی ها، ساده ترین اتفاقات زندگیتونه... گاهی دردناک ترین تجربه ها دری رو به سمت زندگی جدیدی باز میکنه... و گاهی تمام چیزی که برای خوشبختی نیاز دارین، وجود عزیزانتونه... داستان رو...