۵۲

156 26 1
                                    

#part52
استیفن و بروس توی اتاقشون بودن .برای اولین بار دیدم بروس هندزفری به گوش داره موزیک گوش میده.فک نمیکردم اصن اهل موزیک گوش دادن باشه.به نظرم درین حد مثبت میومد.استیفن داشت طول اتاقو راه میرفت.تا ما وارد شدیم باعجله پرسید《چیشد؟》قیافش یه جوری استرسی بود انگار پشت در اتاق عمل منتظر بود بچش به دنیا بیاد.با خنده گفتم《هیچی مادر بچه و بچه  هر دو کاملا سالمن》ادی خندید و مشتامونو به هم زدیم.استیفن شبیه خوناشام زل زد بهم《هر هر هر》و رفت روی تختش با نفس صدا داری نشست. بروس متوجه ما شد و هندزفری شو در اورد.《سلام .تلفات که ندادیم؟دادیم؟》ادی تک خنده ای کرد و رفت سمت یخچال کوچیکشون《نه مجروح داشت فقط》دریخچالو که باز کرد چشمم خورد به یک ظرف در بسته که توش دونات بود.خر ذوق شدم.حمله کردم سمت یخچالشون.ظرفرو برداشتمو بازش کردم.ادی خندش گرفت《اونو بخوری باید ببریمت تخت کناریه باکی بستریت کنیم بچه.معلوم نیست از کی توی این کوفتیه》نا امیدانه لبو لوچم اویزون شد.استیفن و ادی باهم بهم خندیدن.درون لحظه دوست داشتم ترورشون کنم.چشامو ریز کردم با حرص گفتم《اره لعنتیا بخندین.حال من الان از حال لوکی بدتر نباشه بهتر نیست‌.دونات خونم افتاده چرا هیچکس درکم نمیکنه》بروس لبخندی زدو دستشو گذاشت رو شونم《واسه اون نمیشه کاری کرد.ولی درد تو درمان داره.چرا نریمو دونات بخریم؟》این حرفو زد و رو کرد به استیفن.ماهم برگشتیمو زل زدیم بهش.من قیافه ای شبیه گربه ی شرک گرفته بودم به خودم.دستشو به علامت تسلیم بالا اورد《به من ربطی نداره.مسئولیتش پای خودتون.اگه بیان سرشماری بدبخت میشیم》ادی لبخند خبیثانه ای زد《اون با ونوم.جرعتشو ندارن》بعد شروع کرد به حرف زدن با ونوم با خود درگیری تمام.البته هر کی نمیدونست فک میکرد با خودش داره حرف میزنه《نه..بیخیال..باشه ..باشه دیگه.قبوله.》از ذوق توی پوست خودم نمیگنجیدم.استیفن چند لحظه ای فکر کردو گفت《به نظرم همه باهم بریم.فک میکنم بیرون رفتن از این خراب شده واسه لوکیم خوب باشه.》همه موافق بودیم.ادی رفت به اونا خبر بده.

 sciencebrosWhere stories live. Discover now