100

144 18 5
                                    

#part100
به اتاقامون رفتیم .بعد یک ساعت واسمون ناهار اوردن.این چند روز فیوری خوب بهمون‌میرسید.حس این گوسفندارو داشتم که چاقو چلشون میکنن بعد قراره گوشت قربونی بشن.چند ساعت دیگه توی سکوت گذشت.مت توی حال خودش دعا میخوند.ثور داشت موزیک گوش میکرد.منم داشتم مثل همیشه گزارش میدادم به پپر.استیو توی سکوت کتاب میخوند.
ساعت ۹ استیو هموجوری توی تختش با کتاب به دست خوابش برد.آفت یخچال طبق معمول توی اون ساعت از شب  سراغ خوراکیای عزیز و دلبندم بود.
ثور به مت گفت که سرجای ثور بخوابه همچنان چون میخواست نشون بده که ادم مهمون نوازیه.
اونم بدون شک رفتو خوابید.یک بالشت اضافه داشتیم.ثور روی زمین خوابید.
باید زود میخوابیدیم تا فردا سرحال باشیم.
با اینکه قرار بود برم توی دل خطر ولی از یک نظر حس خوبی داشتم‌.بعد یک مدت طولانی داشتم  میرفتم کلاب.جایی که قبل ازینکه به این دانشکده ی نظامیه فاکینگ بیام حداقل هفته ای یک بار شبمو توش صبح میکردم.در حال قمار کردنو رقصیدن با پسرو دخترای سکسی و عشقو حال کردن.
به نظرم اسون ترین نقشو فردا من داشتم.
اونقدر خسته بودم که توی تخت نفهمیدم چجوری خوابم برد.
***
با صدای اهنگ familiar  که از گوشیه استیو پخش میشد از خواب بیدار شدم.طبق معمول داشت شنا میرفت و ورزش میکرد.ژولیده پولیده مثل هر روز صبح از جام بلند شدم. قیافم باعث خندش شد.《خسته ی خواب زیاد نباشی استارک》درحالی که چشامو به زور باز کرده بودم انگشت اشارمو به نشانه ی هیس بالا اوردم《من از الان رفتم توی نقش خودم واسه ی شب..تو رو نقش خودت متمرکز باش افرین بادیگارد قشنگم.》سری تکون داد و خندید.
خبری از مت و ثور نبود.اهمیتی نداشت البته الان فقط قهوه لازم بودم. برای خودم قهوه ای ریختم وسر کشیدم.ساعتو چک کردم.ساعت ۲ظهربود.فاک چقدر خوابیده بودم.مثل اینکه خیلی دیگه رفته بودم توی نقشم.بعد چند روز که از خود به خود ۵ صبح بیدار میشدم نشونه ی خوبی بود.داشتم دوباره میشدم همون تونیه جذاب خودم.
هر چی به شب نزدیک تر میشدیم داشت یه جورایی استرس میوفتاد توی جونم.باید متقاعد کننده عمل میکردم  واسه کسی که حتی نمیدونستم چجور ادمیه.

 sciencebrosOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz