92

135 18 0
                                    

(استیو)
الان یک روز از رفتن ثور میگذره هنوزم از دستش ناراحتم کل دانشگاه میدونن بجز من، هممون به سمت اتاقا خواستیم بریم که ناتاشا گفت:" امشب میتونید استراحت کنید من خودم به فیوری توضیح میدم فردا شب همتونو تو سالن مبارزه میبینم و شبتون خوش"
ناتاشا حال خوبی نداشت اونم فکر کنم بخاطر حال ادی بود
بیخیال من عصابم حسابی به خاطر ثور خورد هست.
(تونی)
از عصبانیت زیاد چراغ خواب کنار تختمو محکم کوبیدم تو دیوار که یهو استیو از در  اومد تو
《هی تونی چی شده؟ اوه خدا صورتت قرمزه ..》
《 چیزی نیست مرد فقط عصابم خورده》
هنوز صدایه استفن تو گوشم می‌پیچید "مگه باهات خدافظی نکرد؟از دانشکده انصراف داده. همین چند دقیقه پیش رفت.مثل اینکه مشکل خانوادگی داشته"
بار ها و بار ها تو سرم تکرار میشد جوری که حتی نفهمیدم چجوری اشکام رو گونه هام ریخت و حتی نفهمیدم کی استیو منو تو بغلش گرفته بود و موهامو نوازش می‌کرد و ازم میخواست که تا میتونم گریه کنمو خالی شم
نمیدونم شاید کار اشتباهیی باشه ولی میخوام اعتماد کنم الان بهش نیاز دارم به ی نفر که حرفامو بشنوه《میدونی استیو ی جاهایی تو زندگی هست که نه میتونی فریاد بزنی نه سکوت کنی فقط از درون به خودت آسیب میزنی و دلایلی باعث این میشن که ی روزی حتی فکرشو نمیکردی...استیو بروس رفته بدون اینکه حتی ازم خدافظی کنه چند وقت بود حتی نگاهم نمی‌کرد اون نگاه‌اش باعث می‌شد بخوام تو صورتش فریاد بزنم و بگم نکن باهام اینجوری نکن من خودم تنهام تنها ترم نکن، ولی حالا اون رفته بدون اینکه حتی ی نگاه بهم بکنه ی نگاهی که یادگاری برام برام بمونه، استیو من دوسش نداشتم فقط، فقط یهو دیدم عاشقش شدم و دارم تو گرمی لباش غرق میشم 》از خیسی صورتم دیگه اشکام جایی نداشتن برن، استیو دستشو رو صورتم کشیدو اشکامو پاک کرد،اصلا تعجب نکرد از حرفام انگار فهمیده بود که دوسش دارم زود تر ازینا《هی مرد میدونی ی جاهایی از اون زندگی میتونی فریاد بزنی و سکوت نکنی و اگه بروس رفته قطعا دلیل قانع کننده ای داره ... تونی شاید تو ندونی ماهم نمیدونیم ولی کلی  شاید داریم که ممکنه بروس بخاطرشون رفته باشه و مطمعنم اون یکی از شاید ها تو نیستی، و من مطمعنم بروس هنوزم بهت فکر میکنه و دوست داره ولی ی جاهایی شرایط ایجاب نمیکنه 》حالم بهتر شده بود ولی نمیدونم این حرفو زدم《با اینکه تو وثور باهمین اون رفته ازگارد دنبال زندگیه خودشو به تو چیزی نگفته،بروس که دیگه تازه مسئولیتی در قبال من نداره..چه امیدی میتونم داشته باشم؟؟توبهم بگو》کاملا حس کردم که چهرش درهم رفت و توی خودش رفت.حرف بدی زدم که نباید میزدم.دوتایی نشستیم لبه ی تخت.حس کردم اونم حالا بغض گلوشو گرفته.حسابی خودمو فحش دادم واسه ی حرفم《هی ببخشید...نباید اون حرفو میزدم》اخماش درهم‌رفت و با لحن جدی گفت《حق با توعه.رفتن ثور قابل بخشش نیست.وقتی برگرده دارم واسش..》

 sciencebrosWhere stories live. Discover now