164

146 18 4
                                    

(استیو)
حالم حسابی گرفته بود.مثلا رفته بودم حالمو بهتر کنم ولی انگار امشب شب خوب بودن نبود پس برگشتم خوابگاه.تا اومدم در اتاقو باز کنم متیو همزمان با من از اتاق اومد بیرون《هی...》اومدم برم داخل دستشو گذاشت روی شونمو مانعم شد《تونی و بروس...》سرشو خاروند《فک میکنم بهتره یک امشبو همه توی اتاق ادی بمونیم..》تازه مطلبو گرفتم《اوه البته...》پس اونا بالاخره تونستن حساشونو به هم بگن.واسشون خوشحال بودم.کاش ما هم میتونستیم...انگار چند ثانیه ای توی فکر بودم و متوجه مت نشده بودم کهچیزی گفته بود .حالا داشت جلوی صورتم دستشو تکون میداد که از فکر بیرون اومدم《هی...هی...حالت خوبه؟》 تازه متوجه سرو وضعش شدم.لباسش پاره شده بود.یک پارگیم روی بازوش ایجاد شده بود که علاوه بر لباس باعث زخم سطحی روی پوستش شده‌بود.به دستش اشاره کردم《تو حالت خوبه؟》لبخندی زد《اینکه سوالو با سوال جواب بدی ینی در رفتن از زیر جواب.بیا بریم توی اون اتاق یه لباس از بچه ها بگیرم بعد باهم یه قدمی بزنیم چطوره؟》لعنتی یه جوری ارامش و وقار داشت توی شخصیتش نه گفتن بهش سخت بود.
البته اینکه نیاز داشتم با یکی حرف بزنم.《اره..خیلی هم خوب》ازونجایی که نمیخواستم باثور روبه رو شم پس پشت در منتظرش موندم.
استیفن با تلفن از اتاقش اومد بیرون."اره..حتما..بهشون میگم.اوکیه!خیلی عالی...واقعاااا..همه یه جورایی نیاز داریم به..."متوجه من شد《به!خوشتیپمون...》و به حرف زدنش ادامه داد.لبخندی زورکی زدم. مت اومدو با هم به سمت حیاط حرکت کردیم.
وارد حیاط شدیم  و توی سکوت کنار هم قدم‌میزدیم.مت سکوتو شکست《منتظرم...》《ها؟》《حرف بزن،من اینجام تا گوش کنم...اینکه با یکی حرف بزنی و خودتو خالی کنی...واجبه》

 sciencebrosWhere stories live. Discover now