137

133 13 3
                                    

(تونی)
مت خوابش برده بود.درد پهلوم‌کمی اروم شده بود.کوفتگی بود.کبود شده بود.نامردا بیهوشمون کردن و زده بودنمون حسابی.
مت ولی ظاهرا قبل بیهوشی مقاومت کرده چند نفری ریختن سرش وکای بیهوشش کرده و با چاقو زده تو شکمش.
مرتیکه ی سادیسمی.فکرم فقط پیش استیو و ثور بود.میدونستم که هر طور شده پیدامون میکنن ولی چون از اون دوتا خبر نداشتم استرس داشتم درموردشون.هر چی میکشیم از دست فیوریه نکبته اصلا، تو همین فکرا بودم که در باز شدو الکترا اومد تو، ی پلاستیک تو دستش بود اومد نشست رو به رومو ی بطری آب از توش در آورد و داد دستم و بعد رو کرد به متو یکی دیگه از بطریارو انداخت سمتش که مستقیم خورد جایی که نباید بخوره، مت شروع همونجا تو خودش پیچیدن《خدا لعنتتون کنه..》 《خفه شو، اتفاقه دیگه》و بعد الکترا رو کرد سمت من و انگشت اشارشو رو به روم تکون داد《ببین اگه بفهمم یعنی فقط بفهمم که چیز راجب کمکای من به گوش بابام رسیده خنجرامو تا ته میکنم خودتو رفیقت ، تابش مید...》 《واو واواو یکم یواش تر ما نه مرگ خودمونو میخوایم نه حوصله ی دردسر دیگه رو داریم.وحشی بودن تو خانوادتون ارثیه نه؟》 لگدی اروم به پام زد و نگاه از سر حرص بهمون کردو بلند شدو رفت و بازم درو قفل کرد، هه عاشق چشو ابروته درو برات باز بزاره استارک.
(گامورا)
با صدای در چشامو باز کردم،به سختی بیشتر توی گوشه ی دیوار فرو رفتمو لباسه پارمو کشیدم رو خودم، نمیدونستم کیه مهمم نبود که کیه، من  همه چیو از دست داده بودم.روحمو از دست داده بودم، توی چهار چوب در ایستادو بعد از لحظه ای مکث سریع اومد سمتم تازه صورتشو دیدم،اره خودش بود الکترا.دختر اون حرومزاده. نزدیک تر شد.رومو ازش برگردوندم و فقط اشکام میومد. خواست بهم دست بزنه 《هی هی چه بلایی سرت اومده این چه وضعیه؟ کی اینکارو باهات کر
..》محکم دستشو پس زدم 《بهم دست نزن عوضی..همتون اشغالین..نجاستین... تو ام مثل پدرتی..》《من من متاسفم...وقتی جابه جا بشیم ازاد..》 《وقتی پدرت اینجا داشت بهم دست درازی می‌کرد کجا بودی ها؟ کجا بودی که اون موقع تاسف بخوری؟》 شوکه شد《چی؟ چی گفتی؟》همراه با گریه خندیدم《اره..گمشو ازین جا برو..فقط گمشو》به هق هق افتادم.اصلا دلم نمیخواست نگاهش کنم.منو یاد اون پدر هرزش مینداخت.
صدای تونی اومد"همه چی مرتبه؟"سرمو محکم میکوبیدم توی دیوار پشت سرم.چند باری اینکارو کردم که الکترا دستشو گذاشت پشت سرم و مانعم شد.ناخود اگاه چشمم افتاد بهش.اشک توی چشماشو دیدم.سری از تاسف تکون دادم《اینم بازیه جدیدتونه؟دیگه چی از جونم میخوایین؟》《متاسفم...من واقعا...من نمیدونستم گامورا...اون...》حالا خشم جاشو به اشکه توی چشماش داده بود.یهویی با جدیت از جاش بلند شد و درو قفل کردو رفت.

 sciencebrosDove le storie prendono vita. Scoprilo ora