187

109 12 7
                                    

از پله ها رفتیم بالا.گامورا با واندا و پیتر باهم دیگه اماده داشتن میرفتن بیرون.با دیدن ما واندا  ذوق زده پرید تو بغلم.هنگ کردم《تبریک!》گیج شدم《مرسی ولی چرا دقیقا》از بغلم جدا شد《پپر بهم گفت کام اوت کردین》بروس با چشمای گرد شده نگاش کرد.خندم گرفت《ینی راضیم ازین حجم خبر رسانی سریع دخترا! کجا میرین حالا》《داریم با بچه ها میریم لباس بخریم،بعدم من میخوام برم کمک پپر و وید》خدافظی کردیم و رفتن.ماهم رفتیم توی اتاقمون.
《بالاخره خونه!》خودمو انداختم روی تختم.بروس خندش گرفت《یک شب توی این چهار دیواری نبودیما...》《ببین تو یخچال چی پیدا میشه بخوریم》رفت سراغ یخچال.توی همون فاصله استیو ورزشش تموم شده بود اومد توی اتاق.《هیچی اون تو پیدا نمیکنی》تیشرت عرقیشو در اورد و تیشرت جذب دیگه ای پوشید.
دیگه داشتیم به مدل جدیدش عادت میکردیم.کم تر میخندید.گوشه گیر شده بود و بیشتر تو حال خودش بود.خیلی براش ناراحت بودم.
《هی،تو واسه لباس چیکار کردی؟》《لباسه چی》《هالووین دیگه،پارتیه خونه ی پپر..》در حالی تختشو مرتب میکرد گفت《من نمیام،خوش بگذره بهتون》
《ینی چی!باید بیای》بروسم همراهیم کرد《همه قراره بریم،توهم باید باشی...》
با لحنی که مشخص بود کلافس گفت《همین که همه هستن...نمیخوام بیام》《نگاش کن حالا،رفتارای بچگونه رو بزار کنار واقعا پسر.اتفاقا فرصت خوبیه برای اینکه بتونی برگردی به روال قبل.میدونم سخته ولی اخرش که چی!ترم دیگه که شروع شه هر روز باید ببینیش》《نمیدونممم...واقعا حس و حال پارتی...》《نمیدونم نداریم پا میشی میای!همین الانم بلند میشی میری یک لباس مناسب میخری..وگرنه با خشم بروس مواجه میشی!》بروس خندش گرفت.اونور اصن تو حال خودش بود کیوت اقا.باخنده گفت《عجبا!》
استیوم خندش گرفت.《باشه،تسلیم!میام..ولی واقعا حوصله لباس هالووین پوشیدن ندارم》
《نمیخواد بپوشی اصن لباسای معمولیت به اندازه ی کافی ترسناک هست پدر بزرگ》بالشتو پرت کرد سمتم《کوووفت!》 .منم خنده کنان جا خالی دادم.بروسم به ما میخندید.

 sciencebrosNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ