🌟🍃Chapter 4🍃🌟

6.7K 1.8K 520
                                    

هنوز هیچی نشده لرزه گرفته بود و حس میکرد کارش اشتباهه...با اینکه هنوز برای اینکه بتونه جنبه های منطقی خیلی چیزها رو درک کنه خیلی کم سن و سال بود اما میدونست هیونگش بی علت با چیزی مخالفت نمیکنه...ولی چانیول هیچوقت بهش اجازه نداده بود باهاش همچین روزهایی همراه بشه و بکهیون فقط کنجکاو بود...

همینطور که لبهای کوچیک و صورتی رنگش رو گاز گاز میکرد و نوک انگشتهای یخ شده اس رو توی جیب های ژاکتش فشار میداد مشغول تعقیب چانیولی شد که بیخبر از همه جا با قدم های بلند کوچه های خلوت پایین شهر رو رد میکرد تا به مقصدش برسه.

با اینکه هیونگش رو برای دنبال کردن داشت اما کوچه ها و محله نااشنا بهش حس بدی میداد و باعث میشد بکهیون بخواد بغض کنه...اما هربار به خودش یاداوری میکرد که باید پسر خوب و بزرگی باشه تا هیونگش باور کنه قوی شده و یواشکی بینیش رو بالا میکشید و قدم هاش رو تندتر میکرد.

بالاخره بعد از یه ربع پیاده روی ای که پاهای کوتاه و لاغر بکهیون رو حسابی خسته کرده بود، چانیول جلوی یه کارگاه نجاری توقف کرد و مشغول صحبت با مرد میانسالی که جلوی در بود شد.

بکهیون خیلی اروم پشت دیوار یکی از خونه ها خودش رو مخفی کرد و مشغول تماشای هیونگش شد. هیونگش از این زاویه خیلی قوی و بزرگ به نظر میرسید...انگار که از پس هرکاری میتونه بربیاد و این فکر حتی توی این هوای سرد هم بهش حس امنیت میداد...شاید خودش هنوز بلد نبود کاری کنه اما میدونست که هیونگش همه چی رو قراره سر و سامون بده...و بکهیون به هیچکس تو دنیا به اندازه ای که به اون پسر پونزده ساله باور داشت ، باور نداشت! هیونگش قهرمانش بود...و فقط هم مال خودش بود.

صبحت چانیول با اون مرد تقریبا تا ده دقیقه بعد که یه کامیون حمل الوار جلوی کارگاه ایستاد ادامه پیدا کرد و بعد از پیاده شدن راننده و باز شدن درب پشت کامیون چانیول ژاکتش رو دراورد و رفت داخل کارگاه و چند دقیقه بعد با یه تیکه چوب مسطح و بزرگ که به نظر سنگین هم میومد برگشت.

بکهیون فقط با گیجی رفتارهای هیونگش رو دنبال میکرد و یه اخم کوچیک از روی تعجب افتاده بود مابین ابروهاش.

چانیول با استفاده از چوبی که اورده بود و تکیه دادنش به پشت کامیون برای خودش یه پل درست کرد و لحظه بعدی داشت به تنهایی الوارها رو میگرفت پشتش و میبرد توی کارگاه... بکهیون ایده ای نداشت که چقدر اون تیکه های چوب میتونن سنگین باشن چون هیچوقت چیز سنگینی بلند نکرده بود... تو کارهایی که توی پرورشگاه بهشون محول میشد چانیول همیشه وادارش میکرد دخالت نکنه و خودش جای اون کار میکرد اما دیدن حالت صورت چانیول حتی از این فاصله داشت بهش میگفت که کاری که داره میکنه اصلا اسون نیست...

اروم روی زمین نشست و همینطور که دست هاش رو دور زانوهاش حلقه کرده بود به چانیول خیره شد... حتی اگه میخواست هم نمیتونست به هیونگش کمک کنه... اون اصلا قوی نبود و با اینکه هیونگش بهش گفته بود بزرگ شده اما خودش میدونست خیلی بچه و کوچیکه...اون حتی زور نداشت پتوهاشون رو وقتی هیونگش جمع میکرد راحت بلند کنه و بذاره انتهای تخت...هیونگش بهش گفته بود برای سنش زیادی لاغر و کوچولو مونده و این واقعیت الان بیشتر از همیشه غمگینش میکرد.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now