🌟🍃Chapter 24🍃🌟

8.2K 1.9K 512
                                    

اون الان اینجا بود...توی خونه چانیول. و این در حالی بود که چند ماه پیش حتی نمیدونست ادمی که قلبش و خاطراتش دیوونه وار دارن دنبالش میگردن کیه و کجای دنیاست...در واقع چند ماه پیش اون حتی نمیدونست شخصی که دنبالش میگرده دقیقا چه جنسیتی داره و حالا زندگی به این نقطه عجیب رسونده بودش...اگه میخواست به رابطه اشون که قدم های اولیش رو توی بچگیشون برداشته بود و تا الان همراهیشون کرده بود فکر کنه ناخواسته حس میکرد داره یه داستان عاشقانه پر اغراق میخونه. اینکه الان دیگه دوست پسر هیونگی محسوب میشد که یه روزی روی شونه هاش سوارش میکرد و حتی دماغش رو میگرفت هم خنده دار بود و هم خیلی خاص و عجیب. لبش رو گاز گرفت و یه نگاه یواشکی به اطراف انداخت.چانیول تو حموم بود و فضولی نکردن خیلی سخت شده بود، پس بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش از جا بلند شد و مشغول سرک کشیدن به اطراف شد. تقریبا تمام وسایل خونه چوبی بودن و مشخص بود کار خود چانیولن. قفسه های کتابی که به دیوارها بود و قاب هایی که اینور اونور وصل شده بود و توشون نقاشی های ساده ای جا گرفته بود. میز و صندلی ها و تقریبا همه چی یه اثری از چانیول داشت. برای بکهیون عجیب بود که چرا چیونگ اینجا زندگی نمیکنه اما شاید دلایل خاصی داشتن که اون ازشون بی خبر بود. نگاهش به یه قفسه چوبی که به دیوار وصل شده بود افتاد و با چشم های کنجکاو رفت سمتش و وقتی چشمش به محتویات روش افتاد ناخواسته حس کرد بدنش داغ شده و قلبش سنگین. لبش رو گاز کوچیکی گرفت و نزدیکتر شد.

عکس های قاب شده ای از نوجوونی چانیول و بچگی های چیونگ...حس میکرد میخواد بغض کنه. چقدر چانیول توی عکس ها اشنا و نزدیک به نظر میرسید. با اون قد بلند و بازوهای لاغر و گوشایی که به خاطر لاغری صورتش بیشتر توی چشم بودن. نگاهش روی عکس ها چرخید و بعد یه دفعه خشکش زد.

اون عکس خودش بود...یه عکس ساده از خودش که جلوی در پرورشگاه خیلی احمقانه شق و رق ایستاده بود. به نظر میرسید عکسی باشه که برای اضافه شدن به پرونده از همه بچه ها گرفتن. حتی نگاه کردن بهش هم داشت میکشتش. چانیول اون رو یادش بود؟ حتما براش مهم بود که عکسش هنوزم تو خونه اش بود...حتما گاهی بهش فکر میکرد... حتما...

-چیکار داری میکنی فضول کوچولو؟

با صدایی که پشت سرش گفت از جا پرید و با چشم هایی که یه کم بدون خواست خودش اشکی شده بودن چرخید. چانیول پشتش با بالاتنه لخت و یه حوله تو دست ایستاده بود. تقریبا چند ثانیه طول کشید تا تونست خودش رو برای سرهم کردن یه جواب جمع و جور کنه.

-بـ... ببخشید نمیخواستم فضولی کنم. یعنی حوصله ام سر رفت... داشتم...

چانیول وسط حرفش خندید و هیمنطور که حوله رو به موهای خیسش میکشید سر تکون داد.

-داشتم شوخی میکردم میکی ماوس...

لبهای بکهیون بسته شدن و سرش رو پایین انداخت. دلش میخواست راجع به عکسش از چانیول سوال کنه اما نمیدونست چطوری. اگه چانیول عصبانی میشد یا خوشش نمیومد چی؟ اصلا دلش نمیخواست جو خوب بینشون رو به هم بریزه، اما خب یه کم کله شق تر و عجول تر از این بود که بخواد برای یه تایم مناسب صبر کنه.سرش رو بالا اورد و دوباره به عکس ها نگاه کرد. دیدن عکس خودش دوباره باعث شد دلش پیچ بخوره. انگار داشت به یه بخشی از زندگیش نگاه میکرد که مغزش حاضر به اینکه به رسمیت بشناستش نبود.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now