🌟🍃Final Chapter 🍃🌟

13.5K 2.2K 1.9K
                                    

وقتی گوشیش رو پایین اورد هنوز قلبش داشت تند تند میزد. در واقع هربار نزدیک چانیول بود و خانواده اش بهش زنگ میزدن بدنش یخ میشد و کل وجودش میلرزید. شاید چون میترسید که واقعیت از پشت جمله هاش فرار کنه و بدوه سمت چانیول و دستش رو بکشه و وادارش کنه باهاش روبرو بشه و همه چی رو نابود کنه. امروز حتی بیشتر هم ترسیده بود. چون امروز تولدش بود و چانیول نباید از این مسئله باخبر میشد. برای اولین بار تو زندگیش دلش میخواست فقط از روی تولدش بپره و بره روز بعدی.

یه نفس عمیق کشید و از دستشویی درحالی که امیدوار بود توی پایین نگه داشتن صداش موفق عمل کرده بیرون اومد. اما با جای خالی چانیول توی تخت مواجه شد و ابروهاش با تعجب بالا رفتن.

با گیجی نگاهش رو به اطراف چرخوند و بعد از اتاق خواب بیرون رفت اما هیچ خبری از مرد نجار توی هال و اشپزخونه هم نبود. با فکر اینکه شاید چانیول رفته سری به کارگاه بزنه اونجا رو هم چک کرد و وقتی نتیجه ای نگرفت حس کرد دیگه داره میترسه. نکنه چانیول چیز خاصی از مکالمه اش شنیده بود؟ با رنگ پریده برگشت داخل خونه و رفت سمت یخچال تا یه لیوان اب قبل سکته کردن بخوره که با یه برگه کوچیک که روی در یخچال چسبیده شده بود مواجه شد. اخم کمرنگی کرد و از اونجا جداش کرد.

"بیدار شدم دستشویی بودی... باید یه جایی برم امروز و نمیشد بهت توضیح بدم. خواهش میکنم همینجا بمون. تا بعد از ظهر برمیگردم."

بکهیون با گیجی پلک زد و همینطور که برگه رو بین انگشتاش فشار میداد برگشت توی هال. چانیول لازم بود کجا بره که حتی ازش خداحافظی نکرده بود؟

مسخره بود اما ناراحت شده بود. درست بود که نمیخواست راجع به تولدش به چانیول چیزی بگه اما ترجیح میداد اون روز رو کنارش باشه. همیشه یه حس تلخ و شیرین به تولدهاش داشت هم ازشون متنفر بود و هم گاهی هیجان زده اش میکردن. اما هرچی بزرگتر میشد فقط میدونست که نمیخواد تنها بمونه چون معمولا افکار مسخره به سرش میزدن و حالش بد میشد. اما الان دیگه چاره ای براش نمونده بود. روی مبل دراز کشید و به سقف خیره شد.یعنی چانیول تولدش رو یادش بود؟ یعنی تو سالهای گذشته به این فکر میکرد که امروز یه جایی هیون کوچولوش یه سال بدون اون داره بزرگتر میشه؟ یه نفس عمیق کشید و سعی کرد احساساتی نشه. بهرحال یه زمانی تو طول روز قرار بود کنترل احساساتش از دستش خارج بشن و بهتر بود اون زمان استارتش همین اول صبح نباشه.تقریبا نیم ساعت دیگه روی مبل موند و خیره شد به سقف و هیچ تکونی نخورد. شاید اگه صدای باز شدن در نمیومد به این کارش خیلی بیشتر ادامه میداد. اما در باز شد و نگاه هیجان زده میکی با فکر برگشت چانیول چرخید. اما جای چانیول چیونگ همینطور که بند کوله اش رو نگه داشته بود جلوی در بود. یه نفس عمیق کشید و بلند شد نشست.

-هیونگت اینجا نیست.

با لحنی که ناخواسته تلخ شده بود گفت و چیونگ سری تکون داد و مشغول در اوردن کفش هاش شد.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang