🌟🍃Chapter 31🍃🌟

10K 2.1K 956
                                    

میکی تو تمام سالهای عمرش فقط کنار چند نفر خوابیده بود. اعضای خانواده اش و دوست صمیمیش پیتر...اینجوری نبود که نتونه کنار بقیه بخوابه فقط شرایطش پیش نیومده بود و اونم علاقه زیادی به اینکار نداشت. چند نفری که گذری باهاشون سر قرار رفته بود هیچوقت جدی نشده بودن و معمولا وقتی میدیدن میکی از اون ادم هایی نیست که خیلی سریع بهشون اجازه بده بهش نزدیک بشن جا میزدن و روانشناس جوون هم بدون اینکه اهمیتی بده فقط بیخیالشون میشد...شاید چون یه گوشه قلبش باور داشت اون ادمی که قراره کنارش باشه هیچ کدوم این افراد نیستن. ولی الان...الانی که یه کم پیش چشم هاش رو باز کرده بود و نگاهش به چانیولی افتاده بود که قبل از خودش بیدار شده و داره تماشاش میکنه داشت به این فکر میکرد که همیشه کنار بقیه خوابیدن انقدر اسون بوده و طبیعی پیش میومده...؟ حتی اگه با خجالت تمام به دیشب هم فکر میکرد یادش میومد که حتی سکس هم براش خیلی طبیعی پیش اومده بود...قبلش کلی استرس نکشیده بود و فکر نکرده بود. فقط انجامش داده بودن. البته سماجت چانیول هم کمک بزرگی بود ولی بهرحال...پلکهای خسته اش چندبار باز و بسته شدن و بعد چرخید تا گوشیش رو چک کنه ولی پیداش نکرد.

-ساعت چنده؟

با گیجی پرسید و دوباره چرخید سمت مرد نجار که کنارش داشت با نیش باز نگاهش میکرد.

-نمیدونم...

میکی گیج پلک زد و دوباره خمیازه کشید.

-چند وقته بیداری؟

-اینم نمیدونم.

چانیول بعد یه تکخند گفت و میکی فقط تونست چشم هاش رو بچرخونه.

-میدونی میگن یکی از اولین نشونه های قاتل شدن اینه که دلت بخواد تو خواب به یکی زل بزنی؟

با صدایی که یه کم بخاطر تازه بیدار بم شده بود گفت و توی جاش غلت زد و چانیول با حرفش اروم خندید.

-نه.ولی میدونم چون روانشناسی و فکر میکنی نمیفهمم خیلی وقت ها فکت از خودت تولید میکنی و تحویلم میدی.

میکی نتونست خودداری کنه و اونم خندید و اجازه داد دوباره گونه اش برگرده روی بالش به سمت چانیول.

-گشنمه...

نجار کنارش سری تکون داد.

-منم.منتظر بودم تو پاشی یه چی درست کنی!

چشم های میکی درشت شدن.

-چرا من؟ اینجا خونه. توئه منم مهمونم!

-من دیشب خیلی زحمت کشیدم و هنوز خسته ام.

میکی برخلاف اینکه حس میکرد گونه هاش دارن رنگ میگیرن یه اخم حرصی کرد و غلت زد و پشتش رو به مرد کنارش کرد.

-اصلا به درک. من میخوابم.

با لحن شلی گفت و بعد یه خمیازه چشم هاش رو بست ولی با حس حلقه شدن دست های چانیول زیر پتو دور کمر لختش از جا پرید و تازه یادش اومد جز لباس زیر چیزی تنش نیست. در واقع دیشب با کلی مسخره بازی خودشون رو منتقل کرده بودن به اتاق خواب و میکی فقط لگد پرونی های خودش به سمت چانیولی که سعی داشت بندازتش رو کولش رو دقیق یادش بود.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now