🌟🍃Chapter 2🍃🌟

8.5K 1.7K 687
                                    

خب سلام بیبی هام *-* اول اینکه یه دنیا مرسی برای تمام شوق و ذوقی که تو قسمت یک نشون دادید. امیدوارم همین روند ادامه پیدا کنه چون خیلی به انرژی دادن هاتون نیاز دارم.
یه سری سوال کلی پیش اومده بود براتون که لازم شدم بگم.
داستان دو حالت داره پارتهاش یا Present time یا زمان حال ان یا فلش بک های بچگی بک و چانیول ان. تو بچگی شون بک 5~6 ساله و چانیول 15~16 ساله اس. در واقع 10 سال تفاوت سنی دارن. داستان راز و رمز زیادی نداره و بیشتر احساسیه اما اگه سوالی براتون پیش اومد صبر کنید جوابش رو بگیرید چون همه چی خیلی روشن و واضحه عشقام *-* فعلا اپ داستان هفته ای یه قسمت و ترجیحا یک شنبه هاست ولی ممکنه در اینده براساس شرایط شرط رای یا چیز دیگه ای بکنمش معلوم نیس :) بازم مرسیییی که میخونید و نظر میدید و رای ^~^
🌟🍂🍃🌟🍃🍂🌟🍃🍂🌟🍃🍂🌟

present time

با صدای تقه هایی که به در میخورد بدنش تکون خفیفی خورد و پلک های سنگینش از هم فاصله گرفت. سرش رو از روی میز بلند کرد و همینطور که با کناره انگشت اشاره اش پلکش رو از زیر قاب عینکش مالش میداد یه چشمی به ساعت دیواری اتاق نگاهی کرد و بعد دستی به گونه داغ شده و کنار لبش کشید.

-هشت و چهل دقیقه...

زیر لب بی علت زمزمه کرد و اهی کشید... دوباره خواب دیده بود اما بازم هیچی یادش نبود...روتین لعنت شده همیشگیش... در بعد چند لحظه باز شد و صورت منشیش توی چارچوبش مقابل نگاهش قرار

گرفت.

-خوابیده بودین؟

چرخید و چندبار پلک زد و بعد یه خمیازه بی اراده رو رها کرد و باعث شد زن جوون قبل از به حرف اومدن لبخند بزنه.

-نیومد؟

منشیش با تاسف سری به حالت نه تکون داد و باعث شد اخم ظریفی بین ابروهای مرد جوون بیافته.

-فردا باهاش تماس میگیرم و بهش راجب بدقولیش اخطار میدم... این وقتی که اینجوری هدر میره میتونه به یکی دیگه تعلق بگیره...

پسر جوون با لبخند کمرنگی از جا بلند شد و رفت سمت کتش که از جا لباسی کنار میز اویزون بود و شونه ای بالا انداخت.

-فراموشش کن لیندا... وقتی خودشون با میل و رغبت خودشون نیان اینجا تلاش من بی فایده اس... باید وقتی بیان که حس میکنن راحتن و میخوان صحبت کنن... نباید اجباری پشتش باشه... حالا هم اتفاقی نیافتاده جاش یه چرت عالی زدم! میدونی که چقدر چرت زدن دوست دارم...

با لحنی که فقط تلخیش رو خودش حس میکرد گت و منشیش از جوابش خنده ای کرد و سر تکون داد.

-مثل همیشه حق با شماست!

-میخوای تا یه جا برسونمت؟ بخاطر من تو هم معطل شدی...

همینطور که جلوی اینه دکمه های ژاکتی که روی کتش پوشیده بود رو مینداخت پرسید و لیندا سری تکون داد.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang