🌟🍃Chapter 29🍃🌟

9.5K 2K 598
                                    

-یه پسر کوچولوی دیگه هم بود که میشست اونجا و با گربه ها بازی میکرد...

با صدایی که اروم این جمله رو گفت دست بکهیون روی سر گربه سیاه رنگی که جلوش داشت خودش رو کش و قوس میداد متوقف شد و بعد اب دهنش رو به زحمت قورت داد. این اولین باری بود که چانیول به وضوح به چیزی که به بچگی هاش مربوط بود اشاره کرده بود و بکهیون واقعا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.چند لحظه به چشم های گربه جلوش خیره موند و سعی کرد اون حالت شوکه رو از صورتش پاک کنه و وقتی مطمئن شد عادی شده چرخید و ابروهاش رو بالا داد.

-چی؟

مرد نجار خیره نگاهش کرد و یکی دو قدم اومد جلوتر.

-یواشکی غذاهاش رو تو جیبش قایم میکرد و میاورد میداد به گربه های تو انبار...یکیشون رو خیلی دوست داشت. وقتی رفتش ازش مراقبت کردم...ولی چند سال پیش مرد...سنش بالا رفته بود...شایدم فقط از انتظار برگشتن اون پسر کوچولو مرد.

میکی حس کرد قفسه سینه اش تنگ شده. تند تند پلک زد و بعد نفسش رو سخت بیرون داد.

-پسر...پسر کوچولوئه...چی شد؟

چانیول خیره شد به چشم هاش.

-نمیدونم. گم شده...

میکی لبهای خشکش رو زبون زد و بعد فقط سرش رو بالا پایین کرد. حالت صورت چانیول بعد چند لحظه دوباره گرم شد. اومد سمتش و خم شد و گربه مشکی رنگ کنار میکی رو نوازش کرد.

-خودتو خاکی کردی جناب روانشناس!

با خنده به شلوار بکهیون که به خاطر نشستن روی زمین و بازی با گربه ها خاکی شده بود اشاره کرد و پسر کم سن تر خفه تکخند زد.

-مهم نیست.

اروم گفت و بلند شد.

-بهتری؟

چانیول همینطور که با دقت نگاهش میکرد پرسید و روانشناس عینکی لبخند کوتاهی زد.

-اره...میخواستم فردا صبح بیام کارگاه.

چانیول تکخندی زد و هوف کشید.

-اگه فقط یه کم دیگه تحمل میکردم لذت اینکه بدونم دلت برام تنگ شده نصیبم میشد...شت واقعا!

بکهیون بی اراده دوباره خندید و سری تکون داد. چانیول هنوز هم داشت خیره نگاهش میکرد و وقتی خندیدنش تموم شد به حرف اومد.

-خب...حالا که خودم اومدم نظرت چیه با هم بریم کارگاه؟ میتونی جای فردا امشب بیای و اصلا بمونی پیشم.

بکهیون یه کم با تردید پلک زد. وسوسه شده بود و نمیتونست انکارش کنه. چانیول یه کم ابروهاش رو سوالی داد بالا و نگاهش کرد و بعد پسر کوچیکتر هوفی کرد و یه باشه اروم گفت و باعث شد نیش دوست پسرش سریع باز بشه. مسیری که به کارگاه ختم میشد با سکوت بینشون گذشت. ذهن بکهیون درگیر شده بود. چانیول وقتی از گذشته و اون حرف میزد بیش از حد سرد به نظر میرسید و این ترسناک بود ولی وقتی وارد کارگاه شدن خودش رو وادار کرد دست از فکر کردن حداقل الان بکشه.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Kde žijí příběhy. Začni objevovat